مستانه - سرخوشانه

یک دکتر قلب یک متد باحال را به یکی از همکاران ما یاد داده است که وضعیت فشار خون را نشان می دهد.به این ترتیب که برای بیست ثانیه باید استخوان کنار مچ دست را با وزن بدن به دیوار فشار دهید و بعد از بیست ثانیه برگردید به وضعیت نرمال.خواهید دید که کنترل دست از سرشانه گرفته تا انگشتان از دست شما خارج می شود و دست برای خودش بالا می رود.اگر در راستای شانه بایستد فشار خون نرمال است وگرنه بسته به مکان توقف دست فشار بالا یا پایین است.

درستی این آزمایش را نمی توانم تایید کنم مخصوصا که گوینده اش کمی خل می زند.اما، من انجام دادم و آن قسمت حرکت کردن دست به سمت بالا بدون اینکه نظر من برایش مهم باشد باعث ایجاد یک حس عجیب در من شد.حسی ترسناک و در عین حال مستانه- سرخوشانه.

فیلم: نقطه کور blindside2009

نظر: بد نبود.

یک جمله از فیلم:

مادر بچه ها را دم در مدرسه پیاده کرد و گفت:

- روز خوبی داشته باشید.یه چیزی یاد بگیرید!

گویا در آمریکا هم والدین چشمشان آب نمی خورد که بچه ها چیز دندان گیری در مدرسه یاد بگیرند!

متد حلوایی برای کسب موفقیت

حلوا بجای اینکه بگوید دلش می خواهد برود بیرون و یکی او را بیرون ببرد، اول برس را برمی دارد و شروع می کند به شانه زدن موهایش،بعد از کسی می خواهد موهایش را دو گوشی کند.بعد گوشی را برمی دارد و با کسی که در جمع نیست شروع می کند به تلفنی حرف زدن و از اول تا به آخر مثلا می گوید:

"دایی بیا...بیا دایی....دایی بیا...در در "

از بس هم به آمدن دایی و یا هر کسی دیگری که فرا می خواند اعتقاد دارد که پالتویش را هم دستش می گیرد تا وقتی طرف آمد چندان منتظر لباس پوشیدن خانوم نشود.در واقع این عسل بجای خواستن،آرایش انجام دادن می گیرد و مطابق مشاهدات من این نقشه ماهرانه حداقل تا حالا هر بار گرفته است و مثلا خود من دیروز با همه خستگی دوبار بردمش بیرون.

◇ احساس می کنم این روش حلوا می تواند یکی از راههای موفقیت باشد.یعنی بجای اینکه منتظر انچه که می خواهیم باشیم تا انجام شود،طوری رفتار کنیم که اتفاق مورد نظرمان در حال انجام شدن است.مثلا من الان باید واقعا منتظر بابانوئل باشم تا بیاید و کیسه پر از کادوهای مورد نظرم از جمله گردنبند کلئوپاترا را بگذارد دم در و برود.

◇ امروز حکم تثبیتم در این سیاهچاله رسما صادر شد.آیا می توان آن را هدیه کریسمس به حساب آورد؟ نمی دانم.فعلا با این شعر حافظ خوشم:

از کران تا به کران لشکر ظلم است ولی

از ازل تا به اید فرصت درویشان است

◇ شما هم احساس می کنید طلا و دلار دارند مسابقه دو می دهند؟

مجبور

فکر می کنم بعد از دروغگویی بیشتر از هر چیزی از بدقولی بدم می آید و خیلی برایم عجیب است که بعضی ها وقتی قولی می دهند انتظار ندارند روی قولشان حساب کنی و وقتی می فهمند که تو انتظار داشته ای به قولشان عمل کنند جنان تعجبی در چشمانشان موجی می زند که قشنگ حس اسکل بودن به تو دست می دهد.این احساس دیروز در خیاطی به من دست داد وقتی که هم خیاط و هم شاگردانش از اینکه من انتظار داشتم در تاریخ نوشته شده روی قبض لباسم آماده باشد،چنان تعجبی کردند که یک لحظه احساس کردم اتمسفر خیاط خانه بجای اکسیژن و دوستانش پر شده است از تعجب و رفقایش.

بعد همان دیروز نه پریروز زنگ زده بودم به نصاب که بیاید و ابن دیش درب و داغان را تنظبم کند و قول داد که فردا شب ساعت نه بیاید.من هم برای دیشب ساعت نه خواهرم و همسرش و حلوا را دعوت کردم که دم دست باشند که اگر این نصاب کمکی خواست، بتوانند کمک کنند.بعد مهمان ها در مسیر امدن بودند که زنگ زدم به نصاب و جواب نداد.دوباره زنگ زدم رد تماس زد.دوباره و رد تماس دیگر.دیشب که هیچی گذشت و امروز هم که دوباره زنگ زدم جواب نداد.من نمی دانم اگر جواب می داد و دلیل نیامدنش را می گفت،از صحنه گیتی حذف می شد؟.می مرد؟.جانش بالا می آمد؟.به درک واصل می شد؟.یا چی؟واقعا ملت چرا کارهایی می کنند که آدم سرگیجه بگیرد؟

◇ خودم با دیش و رسیور بازی کردم و مسیرها تنظیم شد.انگار آدم اگر مجبور باشد،می تواند بال و پر هم دربیاورد.وجدانا من فکر می کردم هر کاری از من بر بیاید غیر از تنظیم مسیرهای ماهواره.اما دیدم این کار هم از من بر آمد.اما خوب دلیلش همان بود که نوشتم.مجبور بودم مجبور.

◇ فیلم تنگنا The gorge2025

یک جمله از فیلم:

سه چیز است که دیر یا زود آشکار می شود؛

خورشید،ماه، حقیقت

بودا

نظر: اکش بود و اکشن ژانر مورد علاقه من نیست گرچه اگر هم بود باز هم این فیلم چنگی به دل نمی زد.چون سه ژانر اکشن و علمی تخیلی و رمانتیک را در هم و برهم به خورد مخاطب می داد.از نظر من دیدنش،کاملا وقت تلف کردن است.

فقط تنها چیزی که از این فیلم یاد گرفتم این بودGorge معنی اش می شود تنگنا.من آن را جورح می خواندم و فکر می کردم اسم خاص است در حالیکه گورج خوانده می شود به معنی دره و تنگه ست.

◇ سریال: پلوریبوس pluribus

نظر: امشب قسمت نهم که آخرین قسمت از فصل اول را بود دیدم و این فصل تمام شد.از این سریال حسابی خوشم امد.حداقل مغز را کمی تکان می دهد.

◇ به قول کاراکتر خانم سریال بچه گوزن:

BY THE WAY کریسمس مبارک

لباس کوردی برای کریسمس

این مغازه خیاطی که برای دوختن لباس خودم و حلوا انتخاب کرده بودم در یک لوکیشن مزخرفی است که هم همیشه ترافیک است و هم خیلی از من دور است‌.بنابراین امروز که در یک اقدام عجیب که مغزم خیلی زود من را بیدار کرد فهمیدم کاسه ای زیر نیم کاسه است و می خواهد من را بفرستد دنبال لباس هایمان.از آنجاییکه من خیلی عاقل هستم و همواره به حرف مغزم گوش می دهم، این بار هم گفتم چشم و بلند شدم تا بروم آن سر شهر دنبال لباس هایی که تصورش قند توی دلم آب می کرد.در مسیر اتفاق خوبی افتاد و از جلوی صبحانه خوری محبوبم رد شدم و تا من رسیدم یک ماشین از پارک خارج شد و جای پارک باز شد.تعلل نکردم در جا جای پارک را فاپیدم و رفتم توی صف‌.کمی منتظر ماندم و بعدش یک املت شکاری سفارش داددم و در فاصله صرف این صبحانه لذید با دو دسته مشتری هم میز شدم.اولی زن و شوهری که دخترشان بد غذا بود و بجای غذا گوشی می خواست و گویا پدر و مادر گفته بودند که استفاده از گوشی آنجا ممنوع است و دخترک تا من را با گوشی دید دادش به آسمان رفت:

- پس چرا خاله گوشی دستشه؟

پدر و مادر می خواستند من را وارد بازی کنند که اصلا محل نگذاشتم و تا رفتن شان نق نق های دخترک را تحمل کردم.آنها که رفتند دو تا پسر و یک دختر جوان آمدند نشستند و در همان ابتدا یکی از پسرها به دختر جوان که خیلی هم زیبا بود گفت:

- از این به بعد دیگه هورام رو زیاد می بینی.

هورام گفت:

- بله.اومدیم با هم آشنا بشیم و وارد زندگی هم بشیم!

ساختار دیت به نظرم کمی عجیب رسید.اما آن را به پای تفاوت نسل ها گذاشتم و مغز خودم را درگیر نکردم.اتفاقا سریع صبحانه ام را خوردم و رفتم سمت خیاطی.اول صبح بود و ترافیک سبک و خیلی زود رسیدم و قبض رادنشان دادم تا لباس ها را تحویل بگیرم و شنیدم:

- چرا اومدی؟ باید زنگ می زدی؟ به پارچه دست نزدم!

- یعنی چی؟ تاریخ تحویل لباس ها رو خودتون زدید بیست و نهم.تازه ما این رو واسه یلدا می خواستیم که یک سری مشکلات پیش اومد و بیخیال شدیم.ولی الان دیگه واقعا لباس ها رو می خوایم.

- چرا؟ فردا مهمونی و عروسی دعوتی؟

- نه

- پس چی؟

- واسه کریسمس می خوام!

- الان مگه چندمه؟ کریسمس که الان نیست.یازدهمه؟

- نه شنبه ست

- نه یازدهمه

نتیجه این جر و بحث این شد که تاریخ یازدهم را زد توی قبض تا برای شروع سال نو میلادی من و حلوا لباس نو بپوشیم.گرچه فکر می کنیم با این فرمانی که جناب خیاط می راند برای نوروز هم لباس ها دستمان را بگیرد باید کلاهمان را بندازیم هوا!

◇ واقعا نمی دانم کجای مغزم کریسمس را تولید کرد.ولی هر چه که بود چنان تعجبی در چشمان خیاط و شاگردنش ایجاد کرد که تا همین الان که تقریبا نصف شب است خودم دارم به بی ربطیش می خندم.اخه لباس کوردی چه ربطی به کریسمس دارد خانم؟

پرواز خرمگس بر فراز سر من

عرض شود که دو تا سناریو بیشتر وجود ندارد.

1- خرمگس ِ آن شب رفته است پیش دوستانش و گفته است یک عدد اسکل در این خانه زندگی می کند که هر شب چند دقیقه پنجره را باز می کند تا آسمان را نگاه کند و شما می توانید در این زمان بپرید داخل خانه و با وز وز دیوانه اش کنید.

2- خود بی شرفش است که دل رحمی من را اسکلی به حساب آورده است و فکر کرده است که حالا اجازه داده ام یک شب تا صبح را در یک اتاق گرم بگذراند، هر شب همین بساط است و می تواند دم پنجره کمین کند و بپرد داخل خانه.

در حالبکه حتی دل رحمی من بخاطر این بود که یک طرفدار واقعی محیط زیست باشم و نه یک نژادپرست کثیف که پروانه را دوست دارد ولی خرمگس را نه.بیا این هم نتیجه اش که هر شب یک خرمگس، خیلی خونسرد و بی ترس و واهمه می پرد داخل خانه‌.

اما دلیل نوشتن این پست یک مقاله علمی بود که پنج دقیقه قبل از ورود خرمگس خوانده بودم به نام " اثر همدوسی ناظر" که مورد خوش شانسی مطالعه شده بود و ادعا می کرد که اثر همدوسی ناظر وقتی فعال می شود که فرد مطمئن است خوش شانس خواهد بود.بنابراین توجه او روی فرصت هایی متمرکز می شود که دیگران نادیده می گیرند.یعنی مغز واقعیت ها را فیلتر می کند و فقط همان هایی را بیرون می کشد که با انتظار ما هم خوانی دارد و اصولا این شیوه کار نورون هاست.این مطالعه نشان داده است ذرات بسته به اینکه ناظر چه انتظاری از نتیجه دارد، رفنارهای متفاوتی از خود نشان می دهند‌به عبارتی خودِ انتظار می تواند نتیجه را تغییر دهد.ساده ترش این می شود که منتظر شانش بودن یک سازوکار واقعی فیزیکی را فعال می کند که بر احتمال ها اثر می گذارد.

بر اساس این مقاله چند ثانیه پس از ورود خرامانه ی خرمگس و بعد از کشیدن آه بصورت ناخودآگاه و کثیف شدن خون در تمام شریان ها و آرزوی به فاک رفتن همه خرمگس های دنیا، تصمیم گرفتم ادعاهای این مقاله را راستی آزمایی کتم و با غلبه بر این فکر که:

" اوه حالا حالاها تو این خونه می مونه"

این فکر را کردم:

" اوه من ادم خوش شانسی هستم.پس پنجره رو نمی بندم تا خرمگس خودش با حیای خودش از راهی که اومده بره بیرون"

و رفت رفقا.حدود سه ساعت اثری از خرمگس خبیث نبود و من تصمیم گرفتم در موردش بنویسم.تا اینکه بعد از دیدن فیلم و درست کردن سالاد،پرواز خرمگس بر فراز سرم را احساس کردم.اما،نا امید نشدم و باز هم به خوش شانسی چنگ انداختم و توانستم خرمگس را به داخل اناق هدایت کنم و با گفتن یک جهنم و ضرر اجازه بدهم امشب هم در ان اتاق کپه مرگش را بگذارد.گزچه آن اتاق سرد است و ممکن است تا صبح سکته قلبی کند.اما، این همه کاری است که از دست من برمی اید.متاسفم جناب خرمگس!

◇ فیلم: کاخ ایده ال IDEAl PALACE

◇ نظر: فیلم خیلی خوبی که بود.اما،بر اساس داستان واقعی بود و واقعیت هم که معمولا شیرین نیست.تلخ بود.

سویج یدکی و قوانین الکی

رفته بودم کلید سازی تا آقای کلید ساز که مثل جادو کردن در سه سوت کلید میسازد برایم یک سویچ یدک درست کند.اما، فرمود:

- نمیشه.کد می خواد.

- کد چی؟

- یک کد داخل مدارک ماشین هست یا باید اون رو پیدا کنی و بیاری و یا اینکه من فقط می تونم سویچی برات بسازم که در ماشین رو باز کنه اما روشنش نمی کنه.

- خوب این که به درد نمی خوره.ولی اگر توی مدارک کد نداشتم چی؟

- باید مراجعه کنی به پلیس!

◇ همین را کم داشتم.برای جریمه شدن ماشینم در جاده پاوه- جوانرود وقتی ماشین دم اداره پارک شده است باید بروم به یک ایستگاه پلیسی که بالای یک کوه است و جاده اش از نظر من می تواند صعب العبور طبقه بندی شود.حالا حداقل لوکیشن این ایستگاه پلیس را می دانم.اما،این یکی احتمالا پیچیده تر خواهد بود و از حوصله من خارج.ترجیح می دهم حواس پرتم را جمع کنم تا دنبال اداره پلیس از این کوه به آن کوه بروم.واقعا از کی تا حالا مملکت اینقدر قانونمند شده است؟ اصلا مگر دزدها برای دزدیدن این ماشین های تق و لق به سویچ هم نیازی دارند؟

◇ از لحاظ شرایط کاری من به فاک رفته ام و خودم این را بهتر از هرکسی می دانم و اینکه این مسئله نتوانسته من را به هم بریزد را به عنوان یک دستاورد روانی که نیاز به پاداش و کادو و هدیه از طرف خودم برای خودم دارد، در نظر گرفته ام.احساس می کنم هر آنچه در این سالها یاد گرفته ام را دارم زندگی می کنم و خوشحالم که از پس این شرایط برمی آیم.اما مگر ملت ول کن هستند:

- چرا واقعا؟

- خجالت نمی کشن روسا؟

- شرم بر این ریاست

- چطور تحمل می کنی؟

امروز که رییس مان داشت با ناباوری پذیرش این شرایط از سمت من را زیر سوال می برد یاد فیلم خانواده رزی افتادم که دو شب پیش دیدم.زن و شوهر با هم خوش بودند و ملت و حتی بچه های خودشان اصرار داشتند آنها دارند همدیگر را شکنجه می کنند.گویا این رفتارها و شکرخوری ها جهانی است.مثلا در مورد من کسی فکر نمی کند که این به فاک رفتن واقعا برای من مهم نیست.فکر می کنند دوربین مخفی است!

◇ آیا از کسی که هر شب اشعار مولانا و سعدی و حافظ و خیام و عطار را می خواند می شود انتطار داشت غصه میز و پست و پول را بخورد؟

خروسخوان با خر

هیچ ایده ای ندارم که چطور کشف کردم کلید قفل فرمان ماشینم می تواند قفل ورودی این خانه را باز کند.تنها یک احتمال ضعیف توی ذهنم است که آن هم برمی گردد به بی دقتی آزاردهنده و همیشگی من.احتمالا حواسم تبوده است این کلید قفل فرمان است و فکر کرده ام کلید در است و ناگهان آن فکر درست از آب در آمده است‌.خلاصه که من با همان کلیدی که قفل فرمان ماشینم را قفل می کنم در خانه را هم باز می کتم رفقا و تنها کار متنفاوتی که کرده ام این ایت که کلید پارکینگ را هم وصل کردم به سویچ ماشین و بله ماه هاست دیگر بجای دسته کلید که از آن متنفرم فقط یک سویچ توی کیفم دارم و تمام.

بعد امروز که امشبش می شد یلدا و باید لباس مهمانی با خودم می بردم خانه مامان،هر آنچه لباس لازم داشتم را به اضاقه کیف اداره ام را برداشتم که همه را بگذارم توی ماشین و ظهر مسنقیم بروم خانه مامان ک دیگر برنگررم اینجا.چه اتفاقی افتاد؟ درست حدس زدید.از خانه زدم بیرون و در را که بستم تازه فهمیدم سویچم توی خانه است.یعنی فک کن بت یک خروار لباس در دست و کیف بر شانه ایستاده بودم دم در و نمی دانستم چرا این انفاق افتاده است.چند لحظه ای گیج زدم و از آنجایی اینجا در شاخ آفریقا نه ماشین رفت و آمد می کند و نه اسنپ یک مسیر طولانی را گز کردم تا رسیدم به خیابانی که ماشین در آن تردد داشت.

سوار یک تاکسی شدم و اولین زری که راننده تاکسی زد این بود:

- لباس ها رو باید می ذاشتی توی یک بقچه!

به سمت خانه مامان رفتم و لباس ها را آنجا گذاشتم و کلیدهای یدک را برداشتم با همان ماشین رفتم سمت اداره.حالا من عصبانی چون علاوه بر همه این جریانات عکس های دندانم توی ماشین بود و برای بعد از وقت اداری امروز وقت دندانپزشکی داشتم.الان عکس ها نبود و من هم تا از اداره برمی گشتم و می رفتم ماشین را بردارم و بروم دکتر وقتم پریده بود.توی این اوضاع و شرایط در آن خروسخوان صبح راننده افتاده بود به تحلیل رفتار جامعه و اصرار داشت که مردم این شهر چون بحای اینکه انقدر بایستند تا علف زیرپایشان سبز بشود تا تاکسی برسد و سوار شوند، سوار اولین ماشین شخصی که جلوی پایشان می ایستد می شوند و یعد انتظار دارند راننده تاکسی ها غروب های پرترافیک ان ها را سوار کنند.همان هایی که صبح های کم ترافیک به رانندگان تاکسی خیانت کرده اند و سوار ماشین شخصی شده اند!

راننده تاکسی خیلی پیر بود.حرف هایش هیچ منطقی نداشت.خوسخوان صبح بود‌.من سویج ماشینم را توی خانه جا گذاشته بودم و برای رسیدن به اداره دیرم شده بود و ممکن بود وقت دندانپزشکی ام که آنقدر بخاطرش ویزیت شده بودم و عکس گرفته بودم را از دست بدهم.بعد حضرت آقا انتظار داشت من بگویم:

- بله مردم خائن هستند

خوب من هرگز چنین حرفی نخواهم زد.اما،بحث هم نکردم .منظورم این است خشم خودم را کنترل کردم و سعی کردم با شنیدن آن خزعبلات آمپرم نپرد که خودش یک موفقیت بزرگ است مخصوصا برای من که برای من که در این برهه از زندگی که هی از چپ و راست برایم مصیبت و مکافات می رسد.

◇ حلوا شب یلدای ما را با معاینه مهمان ها به وسیله پکیج پزشکی اسباب بازیش قشنگ تر از همیشه کرد.شب یلدای همگی شاد و قشنگ.

◇ رفته بودم برای حلوا عروسک بخرم و بین مرغابی و زرافه گیر کرده بودم.از پسر نوجوانی که اسباب بازی ها رارمی فروخت نظرخواهی کردم.گفت:

- به نطر من مرغابیه قشنگ تره.زرافه چیه؟ همش گردنه!

◇در بانه هم برای حلوا یک سزندیپیتی خریدم و در کمال شگفتی حلوا به راحتی به اضافه کمی زور کلمه سرندیپیتی را یاد گرفت!

◇ فیلم: خانواده رزی

◇ نظر: بد نبود.

افکار لوس و بی مزه

جین گودال نخستی شناس مشهور در یکی از مصاحبه هایش توصیه می کرد طبیعت را باید یکپارچه دوست داشت و آگاهی داشت که همانقدر پروانه برای طبیعت مهم است مگس هم مهم است و باید مگس را هم دوست داشت.

عرض شود که با تمام احترامی که برای خانم جین و حرف هایش قائل هستم باید بگویم از مگس ها متنفرم و از خرمگس ها متنفر تر.بس که این موجودات وراج و پرسروصدا و زشت و فرصت طلب هستند.همین امشب که برای چند ثانیه پنجره را باز گذاشته بودم یک خرمگس پرید داخل و خوب معلوم است بیرون نمی رود و نتیجه تمام تلاش من برای بیرون کردنش این شد که از داخل هال بفرستمش داخل اتاق و پنجره اتاق را باز بگذارم تا برود و در اتاق را ببندم که نیاید دور سرم بچرخد و وز وز کند.بعد از سه چهار ساعت رفتم ببیم بیرون رفته است یا نه که جواب مشخص است دیگر بیرون نرفته بود چون بیرون خیلی سرد است.پنجره را بستم که حالا که به این خانه پناه آورده و بیرون هم نمی رود حداقل آنفولانزار نگیرد.بعد فکر کردم مگر خرمگس ها هم سردشان می شود؟ لابد دیگر.وگرنه مرض داشت بیاید داخل این خانه با این صاحبخانه متنفر از خرمگس؟ آیا باید درجه گرمای بخاری را بالا می بردم؟شاید.اما این کار را نکردم چون به نطرم زیادی لوس و بی مزه رسید.اما،آیا اگر بجای مگس یک پرواته به خانه ام پناهنده می شد،همینقدر بی رحمانه رفتار می کردم؟ اوه نمی دانم.فقط می دانم این بحث خیلی لوس و بی مزه است و امیدوارم فردا جناب خرمگس یک راهی پیدا کند و با حیای خودش بال هایش را بردارد و برود از این خانه.واقعا که.

از گردنبند کلئوپاترا تا هودی گوسفندی

من در اینستاگرام خیلی از پیچ های طلافروشی ها را دنبال می کنم و سالهای قبل خرید هم می کردم.البته کارهایی در حد دو گرم و سه گرم.از همه شان هم راضی هستم و خیلی خوشگل و قشنگ هستند.اما، مدتی است که به سرم زده است همه آن صفحات را آنفالو کنم.اولا که چون دیگر وسعم به خرید حتی یک گرم طلا هم نمی رسد و دوما چون انگار سلیقه ام دچار جهش ژنتیکی شده است و از کارهای دو- سه گرمی پریده است به سمت کارهای صد و پنجاه گرمی.یعنی شما فک کن سلیقه من پیش یک گردنبند صد و پنجاه گرمی به اسم گردنبند کلئوپاترا گیر کرده است و به هیچ عنوان بیخیال نمی شود و در شبانه روز بیشتر از ده بار جلوی چشمهایم می آید و با بدبختی ردش می کنم که برود و باز برمی گردد.خوب الان چاره چیست غیر از آنفالو کردن تمام ان صفحات وسوسه کننده؟.بعد آخر وسوسه اش هم یک جوری برای من زیادی است که حتی جرات نمی کنم ماشین حساب را بردارم و صد و پنجاه را ضرب در صد و بیست هزلر کنم( با احتساب اجرت). چون مطمئنم پول فروش یک کلیه که هیچی دوتایش هم کفاف خرید آن گردنبند کلئوپاترا را نمی دهد‌.

◇ در یکی از آنلاین شاپ ها یک هودی پشمی دیدم به قیمت دو میلبون که خوب گران بود.اما،خریدم با این توجیه که حالا که نمی توانم آن گردنبند کلئوپاترایی را بخرم، حداقل یک هودی پشمی بخرم تا دلم کمتر بسوزد.بعد دیروز هودی پشمی رسید که بد نبود فقط بیشتر از حد انتظارم پشمی بود.انگار پوست گوسفند را کنده اند و بدون هیج دخل و تصرفی تبدبلش کرده اند به هودی.طوری که وقتی آن را می پوشم احساس انسان اولیه بودن به من دست می دهد و فکر می کنم باید نیزه و تیرکمان و اینها دستم بگیرم و بروم شکار ماموت نه اینکه به گردنبند فکر کنم آنهم گردنبند طلا آنهم صد و پنجاه گرمی آنهم طرح کلئوپانرا.منظورم این است خوشبختانه این خرید، وسوسه آن یکی خرید را مثل برف آب کرد و فرستادش به سمت رودخانه ها تا بعدش برسد به دربا ها و اقیانوس آه

◇ اوه من اون گردنبند رو می خوام.

فیلم،: سال آکسفورد من

نظر: غم انگیز بود.

عاقبت شرها

یک همکار بازنشسته که در دوران شاغلی و ریاستش گرگ های بیابان هم از دستش آسایش نداشتند برای کاری پیش من آمده بود.حوصله اش را نداشتم و راستش احترام چندانی هم نگذاشتم و گفتم برود پیش کیوان که رییس است.اما مگر می رفت؟ اصرار داشت که کارش را من انجام بدهم که به هر حال می شناسمش.کارش را انجام دادم اما هر برگه ای را که ورق می زدم یاد یکی ار کارهای کثیفش می افتادم و دلم می خواست با دست یک طوری هلش بدهم که از در اداره بیفتد بیرون.

◇ می دانی چیست؟ من تقریبا خفت و خواری همه کسانی که به هر نحوی باعث رنجشم شده اند را دیده ام.اما،فایده ای ندارد‌.دلم خنک نمی شود.چون این عوضی ها زخم هایی زده اند که التیام‌ نمی یابد.ظلم هایی کرده اند که جبران نمی شود و درهایی را بسته اند که دیگر باز نمی شوند.

◇ به هیچ همکار بازنشسته ای احترام نمی گذارم.چون مدتی است فهمیده ام که مشکل من در ارتباط با این آدم ها احترام گذاشتن است.یعنی تا احترام می گذاری و دو کلمه بیشتر از سلام و وقت بخیر حرف می زنی شروع می کنند به تعریف کردن از خودشان و تحقیر کل بشریت.

◇ تقریبا تمام همکارانی که بازنشسته شده اند به نوعی در زمره عاقبت شرها قرار گرفته اند.طوری که من واقعا می ترسم که این قانون باشد.امیدوارم عاقبت خودم شر نشود.

فیلم: AMARICAN HUSTEL2013

نظر: نباید می دیدم.سوژه فیلم خیلی قدیمی و نخ نما بود.

◇ فک کن یک سالاد میوه خوشمزه درست کرده بودم و فیلم را پلی کردم که لذت سالاد خوری و فیلم دیدن با هم میکس شود بعد اولین صحنه فیلم بازیگر اصلی چسب به موهایش می زد تا کلاه گیسش را بگذارد روی کله اش.یک جورهایی یاد فیلم آمستردام افتادم که فیلم با گذاشتن لنز چشم در چشم بازیگر اصلی شروع می شود.جالب است که هر دو نقش را کریستین بیل بازی کرده است که احتمالا نقش دوم کپی نقش اول است.