هیچ ایده ای ندارم که چطور کشف کردم کلید قفل فرمان ماشینم می تواند قفل ورودی این خانه را باز کند.تنها یک احتمال ضعیف توی ذهنم است که آن هم برمی گردد به بی دقتی آزاردهنده و همیشگی من.احتمالا حواسم تبوده است این کلید قفل فرمان است و فکر کرده ام کلید در است و ناگهان آن فکر درست از آب در آمده است.خلاصه که من با همان کلیدی که قفل فرمان ماشینم را قفل می کنم در خانه را هم باز می کتم رفقا و تنها کار متنفاوتی که کرده ام این ایت که کلید پارکینگ را هم وصل کردم به سویچ ماشین و بله ماه هاست دیگر بجای دسته کلید که از آن متنفرم فقط یک سویچ توی کیفم دارم و تمام.
بعد امروز که امشبش می شد یلدا و باید لباس مهمانی با خودم می بردم خانه مامان،هر آنچه لباس لازم داشتم را به اضاقه کیف اداره ام را برداشتم که همه را بگذارم توی ماشین و ظهر مسنقیم بروم خانه مامان ک دیگر برنگررم اینجا.چه اتفاقی افتاد؟ درست حدس زدید.از خانه زدم بیرون و در را که بستم تازه فهمیدم سویچم توی خانه است.یعنی فک کن بت یک خروار لباس در دست و کیف بر شانه ایستاده بودم دم در و نمی دانستم چرا این انفاق افتاده است.چند لحظه ای گیج زدم و از آنجایی اینجا در شاخ آفریقا نه ماشین رفت و آمد می کند و نه اسنپ یک مسیر طولانی را گز کردم تا رسیدم به خیابانی که ماشین در آن تردد داشت.
سوار یک تاکسی شدم و اولین زری که راننده تاکسی زد این بود:
- لباس ها رو باید می ذاشتی توی یک بقچه!
به سمت خانه مامان رفتم و لباس ها را آنجا گذاشتم و کلیدهای یدک را برداشتم با همان ماشین رفتم سمت اداره.حالا من عصبانی چون علاوه بر همه این جریانات عکس های دندانم توی ماشین بود و برای بعد از وقت اداری امروز وقت دندانپزشکی داشتم.الان عکس ها نبود و من هم تا از اداره برمی گشتم و می رفتم ماشین را بردارم و بروم دکتر وقتم پریده بود.توی این اوضاع و شرایط در آن خروسخوان صبح راننده افتاده بود به تحلیل رفتار جامعه و اصرار داشت که مردم این شهر چون بحای اینکه انقدر بایستند تا علف زیرپایشان سبز بشود تا تاکسی برسد و سوار شوند، سوار اولین ماشین شخصی که جلوی پایشان می ایستد می شوند و یعد انتظار دارند راننده تاکسی ها غروب های پرترافیک ان ها را سوار کنند.همان هایی که صبح های کم ترافیک به رانندگان تاکسی خیانت کرده اند و سوار ماشین شخصی شده اند!
راننده تاکسی خیلی پیر بود.حرف هایش هیچ منطقی نداشت.خوسخوان صبح بود.من سویج ماشینم را توی خانه جا گذاشته بودم و برای رسیدن به اداره دیرم شده بود و ممکن بود وقت دندانپزشکی ام که آنقدر بخاطرش ویزیت شده بودم و عکس گرفته بودم را از دست بدهم.بعد حضرت آقا انتظار داشت من بگویم:
- بله مردم خائن هستند
خوب من هرگز چنین حرفی نخواهم زد.اما،بحث هم نکردم .منظورم این است خشم خودم را کنترل کردم و سعی کردم با شنیدن آن خزعبلات آمپرم نپرد که خودش یک موفقیت بزرگ است مخصوصا برای من که برای من که در این برهه از زندگی که هی از چپ و راست برایم مصیبت و مکافات می رسد.
◇ حلوا شب یلدای ما را با معاینه مهمان ها به وسیله پکیج پزشکی اسباب بازیش قشنگ تر از همیشه کرد.شب یلدای همگی شاد و قشنگ.
◇ رفته بودم برای حلوا عروسک بخرم و بین مرغابی و زرافه گیر کرده بودم.از پسر نوجوانی که اسباب بازی ها رارمی فروخت نظرخواهی کردم.گفت:
- به نطر من مرغابیه قشنگ تره.زرافه چیه؟ همش گردنه!
◇در بانه هم برای حلوا یک سزندیپیتی خریدم و در کمال شگفتی حلوا به راحتی به اضافه کمی زور کلمه سرندیپیتی را یاد گرفت!
◇ فیلم: خانواده رزی
◇ نظر: بد نبود.