دزدخونه

یه روز من خیلی مودب و ژیر نشسته بودم تو خونه و ماشینم هم مثل خودم قشنگ نشسته بود توی پارکینگ.بعد یهو پیامک تخلف واسه همین ماشین پارک شده در پاکینگ رسید که دوبل در سر چهاراهی توقف کرده است.پنجاه هزار تومن هم مبلغ جریمه بود.زیاد نبود اما سعی کردم پیگیری کنم و رفتم تو اینترنت سرچ کردم که در چنین مواقعی صاحب ماشبن چه خاکی باید بر سر ماشینش بریزد.نتیجه سرچ هم شماره پلیس راهور شد و من زنگ زدم و یک خانم بسیار با ادب من را راهنمایی کرد و گفت شکایتم را توی سامانه ثبت می کند.بیست دقیقه طول داد و گفت اینترنت کند است و خودت برو راهنمایی و رانندگی شهرتان.من گفتم حوصله ندارم و او من را ترساند که ممکن است از پلاک ماشینم سوء استفاده بشود.گفتم به درک و نرفتم.چند روز بعد هم یک فیش تلفن برایم رسید به مبلغ صد و پنجاه و نه هزار تومن.اما،من که اصلا تلفنی حرف نزده بودم.رفتم مخابرات و فهمیدم در آن بیست دقیقه ای که فکر می کردم وقتم تلف شده است،در واقع داشته ام مشاوره می گرفته ام و برایم حق مشاوره حساب می شده است.یعنی هم وقتم تلف شد.هم کارم انجام‌‌ نشد و هم ته دلم خالی شد بخاطر پلاک و این شر و ورها.هم با دیدن قبض تلفن تعجب کردم.هم برای رفتن به مخابرات وقت گذاشتم و هم در نهایت باید سه برابر مبلغ جریمه ای که مرتکب نشده ام را بپردازم.

حالا دندانم

پارسال چهار ماه آمدم و رفتم و دوازده میلیون پول روکش دادم.بعد امسال روکش باز شد.رفتم یک دکتر دیگر که روکش را بچسباند.دندان را معاینه کرد و گفت باید عکس بگیرم.عکس گرفتم و گفت احتمالا لثه ام باید جراحی شود و باید دندان تخلیه شود تا دقیق نظر بدهم.الان هم آمده ام دندانم تخلیه شود تا نظر بدهد.قرار بود یک ربع به سه کار دندانم انجام شود‌الان سه و ده دقیقه است و من همچنان در دندانپزشکی منتطرم.زیرا کسی قبل از من رفته است پیش دکتر.در حالیکه من فقط یک دقیقه تاخیر داشتم.

و اما بعد

چهارصد هزار تومان پول از من گرفت برای در آوردن روکش و البته دو معرفی نامه برای متخصص ریشه و جراح لثه.نظرش هم این شد که اگر ریشه عصب کشی لازم داشت.انجام شود و بعد حراحی لثه و بعد روکش.

متخصص ریشه:

به منشی گفتم سلام و معرفی نامه را نشان دادم.گفت:

- هفتاد هزار تومن برای ویزبت.وقت برای خرداد.

- باشه خانم.پول میدم.لطفا این برگه رو بخونید.

- من نمی خونم.دکتر می خونه و هفتاد هزار تومن باید بدی برای ویزیت.ویزیت شدم و هر دو ریشه عصب کشی لازم دارد.

◇ قبلا اینطوری نبود.ویزیت پول نمی خواست و منشی ها معرفی نامه ها را می خواندند.

البته این تمام امروز نبود.

اول صبح ماشینم توی خیابان ناگهان دیگر راه نرفت.نگو دیسک و صفحه اش شکسته است و الان در به در دنبال دیسک و صفحه هستیم که یکی میگوید می شود هیجده میلیون و یکی می گوید می شود شش میلیون.

کوف کوف

به سارا گفتم:

- تو که تازه حموم کردی، چرا اومدی بیرون؟

- چرا نیام؟

- خوب فردا سرما مبخوری و به کوف کوف می افتی و تو دلت به من فحش میدی!

- حالا چرا تو دلم؟

◇ سالها پیش من و سارا و یک مرد دیگر که به شدت سرفه می کرد،مسافر یک تاکسی بودیم.مرد مخ همه را برده بود با سرفه کردن و وقتی پیاده شد راننده گفت:

- آخی راحت شدیم از کوف کوف کردنش!

من و سارا مشترکا از کوف کوف آنقدر خوشمان آمد که کلمه سرفه را در مکالمات خودمان دیگر استفاده نکردیم

یک ایده عالی

بعد از کلانه بزرگترین امتیاز سنندج، نازک کارهای بسیار ماهری هستند که فقط با نشان دادن عکس طرحی که می خواهید،بهتر از آنچه که در عکس بوده است را تحویلتان می دهند.فوق العاده است واقعا.مخصوصا برای من که به وسایل چوبی علاقه بسیار زیادی دارم.حالا چرا خوشحالم؟چون توی آشپزخانه هیچ جای ثابتی برای ادویه ها نداشتم و این دوستان که تعدادشان هم زیاد است،هر روز یک جا پلاس بودند.تا اینکه امروز یک طرح در اینترنت دیدم که یک جا ادویه ای بزرگ و کامل متصل به دیواره یخچال بود که احساس کردم مخصوص من طراحی شده است.مخصوصا که در چنین شهری هم زندگی می کنم.

تشخیص پیری

دستیار وراج یک ساعت است دارد سیستم حضور و غیابش را کنترل می کند و روی مخ من راه می رود که تعداد مرخصی های کل خدمتش کم درج شده است.عرض کردم با منابع انسانی تماس بگیرد.عرض کرد من هم مرخصی هایم را کنترل کنم.از این کارها خوشم نمی آید.مانند دنبال کاه گشتن است وقتی کوه را گم کرده ای.اما،سیستم را کنترل کردم و فهمیدم واااااو 250 روز مرخصی ذخیره دارم.من خوشحال شدم.اما این دستیار هی زر زذ.هی غر زد.هی حرفش را تکرار کرد و من را به این نتیجه رساند پیری یعنی گیر دادن به مسائل بی اهمیت.پس هر وقت چسبیدیم به مسئله ای که برای اطرافیان اهمیت نداشت.بهتر است برویم یک گوشه و چهار زانو بنشینیم و مثل ایکیو سان چند تا ضربه به کله مان بزنیم و صادقانه از خودمان بپرسیم:

- آیا پیر شده ام؟

اگر جواب مثبت بود.سعی کنیم کمتر حرف بزنیم تا کمتر دیگران را به جنون برسانیم.

◇ کاشف به عمل آمد که دستیار داشته است صفحه وراج را نگاه می کرده است.که البته یک اشتباه سهوی بود.اما،ضمن همین اشتباه فهمید وراج تمام روزهایی را که به ما می گوید مرخصی می گیرد تا از پدرش مراقبت کند،در واقع استعلاجی برای خودش رد می کند.فک کنم در بیمارستان مخ یک دکتر یا چند دکتر را زده است که برایش فرت فرت استعلاجی می نویسند.وگرنه اول امسال در حالیکه من داشتم می مردم از علائم سرماخوردگی،دکتری که رفته بودم معتقد بود حالم بسیار هم خوب است!

◇ از این به بعد اسم وراج می شود؛ وراج_دروغگو و حقه باز

تاوان

کافیست یک پشه دور و بر من باشد تا صد بار من را نیش بزند و همچنان تشنه به خون من باقی بماند بی شرف..البته پشه مثال است و قابل تعمیم به انواع دیگر حشرات موذی و از جمله عنکبوت می باشد.(یه مدتی است که خبری از عنکبوت ها نیست).به همین علت شروع یک روز عادی برای من معمولا با دیدن چند زخم سطحی و گاهی یک زخم کاری همراه است.خوشبختانه به علت داشتن تجربیات فراوان در حوزه نیش خوردگی راه حل های تحمل این زخم ها را می دانم و به نوعی می توان گفت در این خصوص طوری تکامل پیدا کرده ام که دیگر نه نوع حشره برایم مهم است و نه نیشی که زده است و نه حتی زخمی که باقی مانده است.اصلا انگار نه انگار واقعا.اما،روزی مثل امروز که تصمیم به تمیزکاری گرفته بودم و لاجرم از وایتکس استفاده کردم،دیگر امکان نادیده پنداری زخم ها وجود نداشت.وجدانا احساس کردم زخم های لامصب می خواهند تلافی بی محلی های من را بگیرند بس که سخت سوختند وقتی کمی وایتکس روی آنها ریخته شد.حالا وایتکس یک چیزی بالاخره شیمیایی است.سوزش حاصل از ریختن نمک بر روی زخم ها را چه بگویم آخر؟فک کنم تنها حرفی که می توانم بزنم این است:

- تو هم نمک؟

◇ داشتم نمک دان ها را پر از نمک می کردم.

خالخالی

سگ_ خوشگل_ خالخالی نشسته بود درست وسط کوچه.حالا وسط وسط هم نه ها.ولی طوری نشسته بود که نمیشد ماشین را رد کرد و به آن سیاه و سفید خالخالی نزد.من اول بوق زدم.ولی تنومند خالخالی عین خیالش نبود.بوق دوم را نزدم از بس که از بوق زدن بدم می آید.ترجیح دادم با دست به زیبای خالخالی اشاره کنم.اشاره کردم که کنار برود لطفا.چون جای بدی نشسته است و ماشین ممکن است از رویش رد بشود و در بهترین حالت دست و پایش بشکند.حق به جانب خالخالی اما،باز هم عین خیالش نبود.تقصیر را به خودم گرفتم که زبان اشاره ام خوب نیست.فکر کردم پیاده شوم و رو در رو حرف بزنم بهتر است.پیاده شدم و قبل از فکر کردن به چگونگی مطرح کردن موضوع مذاکره،ماشین های پشت سرم را دیدم که انصافا هیچکدام اعتراضی نمی کردند.کمی دستپاچه شدم و هول هولکی به خوش تیپ خالخالی گفتم؛" لطفا برو کنار.واقعا جای بدی نشسته ای.ببین کلی ماشین پشت سرمان است".اما،جواب از سنگ رسید از این ملوس خالخالی هم رسید.من دیگر نمی دانستم چه کار کنم.که ناگهان یکی از راننده ها پیاده شد و به لجباز خالخالی نزدیک شد و آنچنان محکم دستانش را بر هم کوبید که دوست عزیز خالخالی مان از جا پرید و رفت توی پیاده رو و مشکل حل شد.

◇ ضایع شدم رفقا.همه اش هم تقصیر این ویدیوهای اینستاگرام است که سگ ها را طوری نشان می دهند که انگار حرف می فهمند.

خرید پرتقال هایی با قیمت پریروز

درست است سی و دو هزار تومن پول برای یک کیلو پرتقال خونی گران است.اما،ارزانتر از این قیمت هیچ جا پیدا نمی شود.بنابراین من به راننده وانت که صاحب میوه ها هم بود گفتم سه کیلو برایم بکشد.اما،از نظر خانم مسن و خیلی زیبایی که کمی بعد از من رسید،سی و دو هزار تومن برای یک کیلو پرتقال خونی زیادی گران بود و بعد از اینکه کمی سر راننده وانت بدبخت غر زد،بدون اینکه خرید کند، راهش را کشید و رفت.اما،من همچنان سر حرفم بود و سه کیلو پرتقال را می خواستم.با اینهمه راننده وانت سرم منت گذاشت که این قیمت،قیمت پریروز است و دارد پرتقال ها را ارزان به من می فروشد!

بهانه

وراج را دارند منتقل می کنند به یک ساختمان پرت و برهوت در یک قسمت متروکه.علت انتقال وراجی!

جمله بالا نه شوخی است و نه جوک.کاملا واقعی است و روسا مستقبم توی چشمش گفته اند زر زدن را از حد گذرانده است و همکاران دارند از دستش دیوانه می شوند.نظر من هم این است که واقعا زیاد فک می زند و اگر من توانستم تحملش کنم و حرفی نزنم به این علت بود که تا می خواست مثنوی هفتاد و دو من را برای من بخواند،جیم می شدم و به اتاق های دیگر پناه می بردم.اما،همکاران دیگر این امکان را نداشتند و در نتیجه درخواست جابجایی اش را داده اند که مقبول افتاده است و اگر همه چیز خوب پیش برود گوش شیطان کر از دستش خلاص می شوم.

وراج خودش نمی داند وراج است و نمی تواند باور کند به این دلیل جابجا می شود.می گوید بهانه است!

گل و گلدان

برای تعویض گلدان باید:

1- یک گلدان بزرگتر بخریم.

2-گلدان بزرگتر را پر از خاک کنیم.

3- گلدان کوچک را توی خاک گلدان بزرگتر بگذاریم تا به اندازه گلدان کوچک در خاک گلدان بزرگ فرورفتگی ایجاد شود.

4- گلدان کوچک را بشکنیم.

5.گل را با خاک و ریشه هایش توی فرورفتگی گلدان بزرگ بگذاریم.

◇ این روش تعویض گلدان را در اینترنت دیدم و تازه فهمیدم چرا هر بار که خاک گلدان ها را عوض می کنم گل های بیچاره خشک می شوند.

ناخودآگاه ناقلا

یکی از دوستان خواهرم به همراه شوهر و دو بچه اش در ترکیه منتظر ویزای آلمان هستند.حدود دو سال هم هست که منتطرند بیچاره ها.بعد دیشب که من در مورد مهاجرت نوشتم،مغزم بلافاصله بعد از خوابیدن من را گذاشت توی جوب جلوی خانه این عزیزان.مقادیر زیادی هم خس و خاشاک اطرافم بود همراه با یک گربه زشت و کور.حالا،بی خانمان شده بودم یا صرفا از دست پلیس فرار کرده بودم را نمی دانم.همینقدر می دانم که این ناخودآگاه من بسیار ناقلا است و دیشب تا حرف از مهاجرت شد این داستان را ساخت و به محض ورود مغزم به دنیای خواب آن را پلی کرد تا مبادا من دگر بار به مهاجرت فکر کنم حتی.

امروز یک ویدیو در مورد اگاهی دیدم.من تا امروز آکاهی خودم را بصورت تکه ابری بالای سرم تصور می کردم که نمی توانستم ببینم.اما،از حضورش اطلاع داشتم و فکر می کردم آگاهی من فقط متعلق به من است و نمی تواند متعلق به کسی دیگر باشد.اما،امروز این ویدیو تصوراتم را به هم ریخت.گویا آگاهی تمام موجودات یکی است و از یک جنس هم هست.مثال:

مری در لندن می خوابد و خواب می بیند جین در پاریس است.جین در عالم خواب فکر می کند خودش و افکارش از یک جنس هستند اما مغازه ها و در و دیوار از جنسی دیگر.اما،ما می دانیم هم جین و هم افکارش و هم خیابان های پاریس همه قسمتی از خواب مری هستند و از یک جنس.

ما انگار همان موجودات خواب مری هستیم.می دانم کمی که نه ، خیلی مبهم است.ولی فعلا تا اینجا را فهمیده ام.

جهت مزاح:

سارا یک لیوان سرکه را همراه با گیاهان فصلی خوراکی(شنگ)خورده است و معده اش درد گرفته است.پدرش تا دلیل معده درد سارا را فهمیده است گفته است:

- وقتی از همین حالا با خوردن یک لیوان سرکه معده ت اینطوری میشه.بزرگ بشی چکار می کنی؟

آلپ یا شاهو

جذاب نیست که مدرک تعمیرات موبایلت را بگذاری روی میز سفیر سوییس و در عوض ویزای ورود به سوییس را بگیری؟جذاب که هست.اما باورش کمی سخت است و اگر این وراج نبود که قسم می خورد خودش بک خانمی را دیده است که با همین مدرک رفته است سوییس،من حتی در دورترین رویاهایم هم فکر رفتن به کلاس تعمیرات موبایل به مغزم نمی رسید چه برسد به اینکه بروم پرسان پرسان موسسه آموزشی اش را پیدا کنم و در مورد ساعات تشکیل کلاس و هزینه اش سوال کنم.

هزینه اش سه و نیم میلیون تومان است و خیلی خوشبختم که به عرض برسانم از عهده پرداخت این هزینه برمی آیم و قصد قوی داشتم که بروم و پول را پرداخت کنم و در کلاس شرکت کنم و مدرک بگیرم و بروم سوییس.اما،همین امشب این سارا دوست من زنگ زد و گفت برای تعطیلات اردیبهشت یک تور طبیعت گردی کوهستان شاهو و اطرافش را پیدا کرده است که عالی به نظر می رسد.فقط کمی گران است و نفری باید سه و نیم میلیون پیاده شویم.(‌ آیازندگی با من شوخی دارد؟)

حالا من چکار کنم؟سه و نیم میلیون را برای کلاس تعمیرات موبایل در نظر بگیرم تا بعد هفته ای دو بار با چند تا موبایل شکسته بروم سر کلاس و چگونگی تعمیر انها را یاد بگیرم و بعد امتحان بدهم و عطف به ماسبق بعد از سه بار رد شدن قبول شوم و بعد برای مهاجرت اقدام کنم و بعد بروم‌ سفارت و مدرکم را بگذارم روی میز سفیر و سفیر پفیوز سوییس هم با ناز و ادا دستور صدور ویزای من به سوییس را بدهد یا با تور همراه شوم و جایی بروم که Already از الپ سوییس زیباتر است.

جن رانی و چربی سوزی

چند وقت پیش یه ماگ خیلی خوشگل برای خودم خریدم که یه درخت سیب روی اون نقاشی شده و در سایه سبز درخت سیب یک روباه نشسته بود.روباه خودش رو جمع کرده و روی دمش نشسته و قسمت هیجان انگیزش اینه که طرح روباه بصورت برجسته کار شده و همین ماگ رو اینقدر جذاب کرده که من امشب حاضر شدم بالاخره چای سبز بخورم.حالا داستانش:

چند دقیقه پیش دلم چای خواست که البته عادیه.من همیشه دلم چای میخواد و اگر قرار باشه به خواست دلم باشه باید با یک سماور پشتی( بر وزن کوله پشتی) سیر آفاق کنم.بنابراین معمولا توی ذوق دلم می زنم و اگر حالم خوب باشه خدمتش عرض می کنم:

- باشه رفیق.اما،فردا

یا

- حق داری دلا! اما تا آب جوش بیاد و چای دم بشه واووووخیلی طول میکشه ارزش نداره

یا

- درک میکنم یا قلبی.اما،مسواک زدم آخه.

حالم هم اگر بد باشه نه تنها هبچ اهمیتی به درخواست های قلب نمی دم بلکه خودش رو هم اصلا تحویل نمی گیرم و در نتیجه معمولا در موددهای بدم قلبم طوری باشعور و فهمیده طور رفتار می کنه و چای نمیخواد که حتی باعث تعحب خودم میشه.

چی میخواستم بگم؟ آهان دلم چای خواست و چون دیروقته باید یکی از اون جملات بالا رو تحویلش می دادم.اما،این کار رو نکردم.چون ذهنم پیش اون ماگ روباهی ام بود و فکر کردم بد نیست یه چای با این لیوان بزنم به بدن.مخصوصا که می دانستم یک تی بگ دارم و لازم نیست چای دم کنم.

اصل ماجرا اینجاست که تی بگ رو گذاشتم تو لیوان و آب جوش رو ریختم توی لیوان و منتظر شدم اب جوش رنگ چای بگیره.اما نگرفت و سریع دوزاری ام افتاد که تی بگ چای سبزه.

- فاااااک من که هیچ وقت چای سبز نمی خرم.این از کجا اومده؟

و طنازبازی های مغزم از اینجا شروع شد:

- ها ها ها شاید جن ها آ‌وردنش برای من!

بعد یاد این جک افتادم که طرف برای فراری دادن جن های تو خونه ش روی یک کاغذ می نویسه:

- بصم لاهه رحمانرحیم

بعد فردا صبح میبینه جن ها براش نوشنن:

- ما که رفتیم ولی خاک بر سرت با این سطح سوادت

بعد به یاد آوردن این جک ماجرای آرزو دوست قدیمیم روبرام زنده کرد که معتقد بود جن ها شب ها لباس هاش رو می برن و می پوشن و صبح برمیگردونن.اما چروک شده.بنابراین این دوست شوخ طبع من روی یک کاغذ نوشته بود:

- لطفا بعد از استفاده،شسته و اتو شود.

و برگه رو گذاشته کنار مانتو شلوارهای دبیرستانش!

و اینکه بالاخره من تونستم یک لیوان چای سبز نوش جان کنم و از این بابت خیلی خوشحالم.بالاخره قراره کلی چربی برام آب کنه!

سورپرایز سورئال

سارا به من زنگ زد و خیلی روشن و شفاف گفت:

- ببین میخوام برات یه تولد بگیرم.بگو چکار کنم؟

حتی اگر این نکته که تولد من هفته پیش بود را در نظر نگیرم.این همه تلاش این دوست عزیز برای سورپرایز کردن خودم را دیگر نمی توانم در نظر نگیریم و سپاسگزارش نباشم.اما،جالب اینجاست که واقعا سورپرایز هم شدم.بالاخره هیچ کسی انتظار ندارد بعد از تولدش برایش تولد بگیرند این یکی.بعد هم پرسیدن نظر خودم برای سورپرایز شدن خودم به نوعی سورپرایز طور بود.

رد پا

بین خانم ها و آقایان بحث مهریه،مقدار مهریه،پرداختن کردن آن،چگونگی پرداخت کردن آن و یا اصلا پرداخت نکردنش در گرفته بود.واضح و روشن است که چنین بحثی حتی اگر خودش هم بخواهد نمی تواند هیچ ربطی به من داشته باشد.تازه حتی اگر هم ربط داشت، وارد بحث نمی شدم.چون بحث پیچیده ای است و من دیگر حوصله پیجیدگی در هیج زمینه ای را ندارم.اما،گوش می دادم و برایم جالب بود که خانم وکیل جمع خیلی با اعتماد به نفس و سری بالا گرفته صراحتا اعلام کرد که طرفدار حقوق آقایان است و هرگز طرف زن ها را نمی گیرد.چون با توجه به تجربیاتش به این نتیجه رسیده است زنان با استفاده از مهریه مردان را استثمار می کنند و چه معنی دارد که یک مرد صبح تا شب جان بکند بعد تمام پس اندازش را بدهد به زن؟نمی دانم آقایان چه گفتند که جواب داد:

- بذار بره آقا.از همون اول تکلیفتون رو رو شن کنیدآقا.ولش کنید بره.من اگر مرد بودم هرگز هیچ زنی رو به اجبار وادار به زندگی با خودم نمی کردم آقا و از همون اول حق طلاق رو بهش می دادم که هر وقت خواست بره آقا .اصلا توصیه من به خانمها اینه که بجای مهریه حق طلاق بگیرن آقا!

البته توصیه خوبی بود.اما،من را یاد این جمله ماری آنتوانت انداخت که وقتی به او اطلاع دادند مردم نان ندارند که بخورند جواب داد:

- وااااا حالا مگه واجبه نون بخورن.خوب نون خامه ای بخورن!

☆ خانم وکیل تمام تلاشش را کرد که یک ادم سطح بالای بی کم و کاست دیده شود.اما، عبارت" اگر من مردم بودم" در لابلای حرف هایش تمام پنبه هایش را رشته کرد.سرکار خانم از جنسیتش راضی نبود و این یعنی عدم پذیرش خود.

☆یک لحظه یاد خانم های موکل بدبختش افتادم و وحشت کردم.

☆ مادرم یک ضرب المثل را گاهی استفاده می کند که عالی است:

" رد حرف بهتر از رد پاست

چیپس و آناناس

بعد از خوردن کمی آناناس قسمت هایی از لبم که پوستشان را ناجوانمردانه کنده بودم به جلز و ولز افتادند و آنقدر سوختند که مجبور شدم آناناس را بگذارم کنار و بجایش بسته چیپسم را بکشم جلوی دستم.اما،خوردن ورقه اول چیپس همان و جیغ زدن عصب های بدون پوست لبم همان.آنچنان سوختند که مغزم کمی طول کشید تا بفهمد چه اتفاقی افتاده است.مغز طفل معصوم من اول فکر کرده بود عصب های بینوا آتش گزفته اند.اما،خوب بالاخره فهمید آتش نیست و فلفل است.اما،این فهمیدن دیگر فایده نداشت.چون الان دیگر حتی گلویم هم می سوزد و دندان هایم حساس شده است.ضمن ایتکه عصب هایم هم همچنان در حال زوزه کشیدن هستند.

◇ورقه چیپس درسته؟(چه چیزهایی رو بلد نیستم من)

تردست کوچک

شش تا آدم بزرگ بودیم و دو تا بچه،سر میز غذا.همه چیز داشت خوب پیش می رفت تا یکی از ما سعی کرد پاکت سس را باز کند که البته موفق نشد.تلاش پنج نفر دیگر هم ثمر نداد و همگی بیخیال سس شدیم.ناگهان چشم ها به سمت دختر بجه تپل هفت- هشت ساله همراهمان افتاد که در کشاکش تلاش بزرگترها برای باز کردن سس هایشان،در کمال آرامش هم پاکت سس را باز کرده بود و هم آن را نوش جان کرده بود.البته که هیچ چیز غیر منطقی در این اتفاق نبود.طفل معصوم باید هم در این کارها تردست باشد.بالاخره الکی که تپل نشده است.

◇ پاکت سس درسته؟

یک قانون قشنگ

مطلب جالبی که امروز یاد گرفتم این است که هندوها به این خاطر گوشت گاو را نمی خورند که شیر آن می تواند بچه هایشان را زنده نگه دارد اگر مادرهایشان به هر علتی شیر نداشته باشد.تازه کلی هم به گاو احترام می گذارند.

یعنی عمق سپاسگزاری را می توان در این قانون دید و عمق لطافت را.سپاسگزاری و قدرشناسی اش به کنار اما لطافت این قانون من را متقاعد کرده است که پایه گذار چنین قانون لطیفی فقط یک زن می تواند باشد.

شروع 43

نصیحتی برای خودم:

خودت را بابت پذیرش آنچه که کمتر از لیاقتت بود ببخش،اما دوباره تکراش نکن.

مورچه الدین عطار سنندجی

توصیه مورچه آن بود که خودم،سرماخوردگی خودم را درمان کنم.من گفتم:

- مگه میشه؟سرماخوردگی دوره داره!

- ولی اون دفعه که من مسابقه شنا داشتم و سرماخورده بودم،خودم،خودم رو درمان کردم!

- چطور؟

- مادربزرگ هر دمنوشی بهم داد خوردم.از آویشن بگید تا نعنا و بابونه.

- آهان.

- به مادربزرگ گفتم برات دمنوش درست کنه گفت: نمیخوره.خاله چرا دمنوش نمی خوری؟

- دوست ندارم!

- حداقل دمنوش بابونه رو بخور.هیچ مزه بدی نداره.شبیه آب جوشه.فقط زرده.البته اگر پنج تا بابونه بندازی تو لیوان،تلخ میشه.ولی سه تا بابونه اصلا مزه تلخی نمیده!

توی ذوق خوردگی اول

همان روز نوروز سرما خوردم و استراتژی بی محلی را پیاده کردم.اما،سرمای لجوج از رو نرفت و امشب بیشعوری خودش را به اوج رساند و تا خود صبح من به او فحش دادم و او به من سرفه و گلودرد و تب.دیدم فایده ندارد باید دکتر بروم و بعد از صبحانه دکتر رفتم و از دکتر خواستم اگر ممکن است برایم دو روز استعلاجی بنویسد چون از قرار این سرماخوردگی سر خوب شدن ندارد و واقعا استراحت لازم دارد.اما،دکتر معتقد بود من کاملا سالم هستم و نیازی به استراحت ندارم.هیچ نظری نمی دهم.فقط خواستم اولین توی ذوق خوردگی سال جدید را به سمع و نظر همگان برسانم.

اوضاع اسفناک

هدف گذاری آرزو دوست معلم من برای سال جدید عبارت است از خرید یک چادر کهنه و پاره برای خودش و دو دست لباس کهنه و مستعمل برای پسر و دخترش و رفتن به دور میدان بصورت خانوادگی برای گدایی.

البته که قرار گرفتن در چنان شرایطی بسیار اسفناک است.اما،از نظر آرزو اسفناک تر آن است که خودش همیشه وقتی زنان متکدی را به همراه دو بچه می دیده است غر می زده است که:

- تو که نمی تونستی شکم یک بچه رو سیر کنی.چرا دوتاشون کردی؟

و الان می ترسد کسی به بی رحمی خود قبلی اش پیدا شود و همان سوال را از خودش بپرسد.

من آرزو را مطمئن کردم که نگران نباشد و دل را بزند به دریا و برود دنبال کسب روزی.زیرا من به قدرت حاضر جوابی او ایمان دارم و مطمئنم در لحظه جوابی پیدا می کند تا فک طرف بیفتد.خودش هم نظر من را تایید کرد و گفت:

- ببین با این اوضاع و شرایط که همه هم ازش خبر دارن.فک و فامیل تا من رو می بینن می پرسن چرا خونه نمی خری؟

- واقعا؟

- آره.منم جواب میدم چون نمی فهمم!

خیلی خسته

برادرم آمده بود که سر بزند و قبل از اینکه بنشیند خیلی بی ربط گفت:

- می دونی زندگی خیلی طولانیه؟فک کن هفتاد سال باید زندگی کنیم! آخه چه خبره مگه؟

◇ شوکه شدم و یاد این شعر افتادم:

کاش میشد

از آنانی که دنیا را ترک کرده اند می پرسیدیم

آیا اندوه پایان گرفت؟

◇ امیدوارم اندوه را پایانی باشد.

💚 سال نو همگی مبارک.