خسته

انسان ها آمادگی عجیبی دارند برای شبیه شدن به دشمنانشان.جمله معروفی این ادعا را توضیح می دهد:

" هر چند وقت یکبار نگاهی به خودتان بیاندازید تا مطمئن شوید شبیه آدم هایی که از آنها بدتان می آید،نشده باشید"

دلیل نوشتن این جملات اژدها است که در حال روشن کردن اتش جدیدی است.اول تصمیم گرفتم بروم و آتش را خاموش کنم‌.اژدها زیادی قلدر شده است و لازم است کسی از برق بکشدش.اما، از قلدری انداختن اژدها میسر نمی شود مگر با رفتن پیش روسا و درخواست برای جلسه حضوری با اژدها و مطرح کردن دروغ هایش.تا اینجا که کار درستی به نظر می رسد.اما با توجه به گستاخی و بی چشم و رویی اژدها و حرف هایی که خواهد زد و جواب هایی که خواهد شنید،به این نتیجه رسیدم پس از آن جلسه تبدیل می شوم به آدمی شبیه اژدها که حتی فکر کردنش هم قلبم را به سمت ایست دادن می برد.از این گذشته ، حال و حوصله جار و جنجال ندارم و در حال حاضر در شرایطی هستم که نه کاه برایم مهم است و نه باد.هر چه می شود بگذار بشود.دیگر خسته شده ام.

رئال - فکاهی

به راننده اسنپ زنگ زدم و گفتم:

- چرا تشریف نمیارید؟ ده دقیفه ست منتظرم؟

- چی؟ مگه سوار نشدی؟

- معلومه که نه.من منتظرم!

- پس این خانم کیه که سوار شده؟

- هر کی که هست.من نیستم.

بعد راننده به خانم گفت:

- خانم چرا سوار شدی؟

خانم یک حرف هایی زد که برای من مفهوم نبود و همین آمپرم را بیشتر پراند.داد زدم:

- یعنی چی آقا؟یعنی شما هر کی رو که بپره و سوار ماشینتون بشه رو به مقصد میرسونید؟

- من از کجا بدونم کی بهم زنگ زده؟!عکس من میره ولسه مسافر.عکس مسافر که برای من نمیاد!

در نهایت،آن خانم پیاده نشد و من ماندم و حوضم.

◇ نمی دانم آدم ها در این مملکت با این همه اتفاقات رئال- فکاهی روزانه چرا پیر می شوند؟

شلاق

خطاب من به زندگی : دارم از نفس می افتم.کمی آرام تر لعنتی.

سفارش های سرد شده

هم کفش و هم کاپشن را دو ماه پیش بصورت اینترنتی خریده بودم و قرار بود بیست روزه به دستم برسند که نرسیدند.کی رسیدند؟کفش دیروز.کاپشن امروز.هر دو تا را هم بک پستچی آورد و هر دو تا را با داد و بیداد به من تحویل داد.البته تقصیر از من بود.حوصله نداشتم بروم کارتن ها را تحویل بگیرم و کمی منتطر ماند.حالا شاید کمی بیشتر از کمی.اما،خیلی زیاد نبود.چی زیاد بود؟بی اعصابی.من از پستچی بی اعصاب تر.پستچی از من بی اعصاب تر.آخر دعوا هم غر زد که:

- خانم شما که حوصله نداری بیای بسته ت رو تحویل بگیری،چرا سفارش میدی اصلا؟

◇ هیچ کششی به کفش و کاپشنی که سفرش داده بودم،ندارم.انگار که برنج سرد شده ای هستند که دم دستم گذاشته اند.

بی حوصله

اینطوری نیست که آدمی که حوصله هیچ کاری را ندارد،دلش هم نخواهد کاری انجام دهد.نمونه اش خود من با اینکه این روزها حوصله انجام هبچ کاری را ندارم و این بی حوصلگی امروز عصر به اوج خودش رسیده بود، در همان زمان بی حوصلگی شدید،دلم یک نوع تکنولوزی می خواست که بتواند آدرسی را که می خواستم به یک تراشه در کف پایم دیکته کند و بلافاصله پاهایم کش بیاید و کش بیاید و کش بیاید و عین رنگین کمان از این طرف آسمان به آنطرف آسمان برود و از همان بالا ادرس مورد نظر را پیدا کند و بعد از فرود آمدن مقابل در خانه مورد نظر یک دکمه را فشار بدهد و در لحظه من را از تختم بیرون بکشد و بعد از چند نفس و وقتی که به شکل عادی و همیشگی ام در آمدم،تنها کاری که باید انجام بدهم این باشد که زنگ در خانه مورد نظرم را بزنم.

◇هوا بارانی بود و من بی حوصله.برای ایستادن پشت چراغ قرمز ترمز گرفتم اما نه به اندازه کافی.نتیجه؟ کوبیدم به یک پراید.فک کن تصادف پشت چراغ قرمز!مرد میانسال راننده ماشین جلویی پیدا شد و کمی غر زد و من کمی عذرخواهی کردم و رفت.همین.آدم واقعا خوبی بود.

◇ بی خبری نوعی شکنجه است.

مدیر موثر

در یک جلسه انلاین خسته کننده، کسل کننده و خواب آور بودم تا ساعت شش غروب.آخر جلسه ریاست جلسه که خیلی هم رییس مهمی است شروع کرد به سخنرانی که عاشق کارش است و موثر بودن و اگر روزی بفهمد که تاثیرگذار نیست خودش با پای خودش میز ریاست را ترک می کند.در نهایت هم این جملات شیک را تبدیل کرد به کلماتی که گرچه با فضای جلسه در تضاد بود اما حرف دلش بود:

- اصلا من نمی خوام ربیس باشم.رییس چی و کشک چی؟!

◇ یک ربع حرف های شیک زد و به اندازه آن دو جمله تاثیرگذار نبود.

دعای درویشان

مولانا قبل از اینکه با شمس آشنا شود با وجود داشتن ثروت و شهرت، همچنان غمگین وافسرده بوده است به حدی که پیش درویشی می رود تا برای او دعا کند :

رفتم بر درویشی گفتا خدا یارت

گویی به دعای او شد چون تو شهی یارم

اینکه مولانا خودش امیدی به مستجاب شدن دعاهای خودش برای خودش را نداشته است را به سختی درک می کنم.اما، حال آنچنان بد مولانا را که او را مجبور کرده است برود پیش یک درویش بی نام و نشان و از او بخواهد برایش دعا کند را کاملا درک می کنم.

یک تذکر کوچولو

پیرمردی که کلانه ها را از روی ساج برمی داشت، این بار بجای استفاده از انبر فلزی که همیشه استفاده می کند، با دست پول ها را می گرفت و پس می داد.خیلی آرم گرفتم:

- پول کثیفه.چرا از انبر استفاده نمی کنید؟

خانم ها و آقایان، این حرف،این جمله و این سوال چنان آتشی کنار آن آتش برپا کرد که نزدیک بود فرار کنم.خود پیرمرد که خیلی ساکت و مهربان است و من معمولا از آنها خرید می کنم،برافروخت که:

- خودم شعور دارم.میرم دستام رو می شورم‌.لازم نبود شما تذکر بدی!

مرد جوانی که نقش نانوا را دارد،برگشت و گفت:

- ما خودمون موازین بهداشتی رو در بالاترین سطح رعایت می کنیم.لازم‌نیست مشتری تذکر بده!

بعد فعل و انفعالاتی داخل آن نانوایی اتفاق افتاد که سطح هیجانش در سطح هیجان تعویض بازیکن های دو تیم فوتبال برزیل و آرژانتین در جام جهانی بود و برایم قابل درک نبود. از جمله پیرمرد با حالت قهر رفت دست هایش را بشورد و پسر جوانی بجایش آمد تا کلانه ها را از روی ساج بردآرد.مرد جوان پیش پیرمرد رفت و تذکرات جدی بهداشتی به او داد.مرد جوان پیش من آمد و دوباره خزعیلاتش را تکرار کرد.پیرمرد پیش پسر جوان آمد و در جواب تعارف پسر جوان که از او خواست برگردد سر کار و پست خودش گفت:

- من کار نمی کنم.کار نمی کنم.این خانم وسواس داره!

بالاخره،کلانه ام را گرفتم و فرار کردم.اما،رفتار آن عوضی ها آنچنان سطح انرژی تق و لق این روزهایم را پایین آورد که هتوز برنگشته است سر جایش.نیم ساعت قبل هم با سارارحرف زدم و گفتم:

- نمی دونم چرا اینهمه آدم عوضی به پست من می خوره!

با جدیت جواب داد:

- یه گشتی تو روانت بزن.احتمالا خودت هم عوضی هستی!

عرض شود که تنها چیزی که در مورد خودم نمی دانستم همین بود.اما، حرف سارا اصلا بیراه نیست.وگرنه اینهمه برخورد با آدم های عجیب و غریب و عوضی هیچ توجیه دیگری ندارد.فقط نمی دانم برای شروع عوضی نبود چه کاری باید کرد؟

◇ این روزها دست به خاک می زنم،آتش می شود.

برعکس

با یک خستگی عجیب و سردرد سنگین برگشتم خانه و تنها کاری که به نظر خودم از عهده اش برمی آمدم خواب بود.اما،اشتباه می کردم و خواب هم در چشمانم نمی ماند.پنج دقیقه بود و نیم ساعت می پرید.کمی کلنجار رفتم بلکه نپرد و بماند.اما،نماند و پرید.دست آخر آرزو کردم کاش من هم مثل خواب می توانستم بپرم و نمانم.اما،ماندم و نپریدم.

جمعه عجیب

اتفاق عجیب امروز صحبت با فوزیه خانم دوست شصت و پنج ساله ام بود حدود یک ساعت و نیم.کژال بک ربع.سارا یک ساعت.نیلو یک و نیم ساعت.این وسط رویا هم که داشته از این محله رد می شده در زد و دو ساعتی مهمان من شد.

صحبت با سارا عادی بود.ما تقریبا هر روز یا با هم حرف می زنیم یا همدیگر را می بینیم.نیلو تولدش بود و من زنگ زدم و حرف هایمان گل انداخت.تلفن های من و فوزیه شش ماه یک بار است و من و کزال سه- چهار ماه یک بار.

اینکه همه این اتفاقات در یک روز افتاد عجیب بود.عجیب تر هم آمدن رویا به این خانه بود که برای اولین بار بدون هماهنگی آمده بود و با آمدنش غروب بسیار دلنشینی را رقم زد.اما،عجیب تر از همه این ها خودم بودم وسط دوستان.

نیلو و فوزیه و رویا دعوتم کردند به خانه هایشان.سارا از سفر حرف زد و کژال درد دنده هایش که انگار خیلی هم سخت است و هرچه بیشتر از ان درد حرف می زد،من بیشتر قلبم فشرده میشد‌.هم برای کژال و هم برای عزیزی که این روزها جراحی داشته است.

معنویت یا مهارت حل مسئله

فایل صوتی داستان "دقوقی و ابدال" از مثنوی مولوی و تفسیر آن توسط استاد ایرج شهبازیان را که نزدیک به سه ساعت بود،کامل گوش دادم و جالب ترین مطلبی که یاد گرفتم در مورد خصوصیت انسان معنوی بود.آن چیست؟باورش سخت است.اما،انسان معنوی کسی است که مشکلات را به درست ترین روش ممکن حل می کند.یعنی بدون آشفتگی و اضطراب و توهین و پرخاش.بنابراین برای تشخصیص معنوی بودن یا نبودن کسی فقط کافی است به روش برخورد او با مشکلات دقت کنیم.همین.

◇ مشکلات از همه دور باد.

بدون تلخی

منتظر مورچه بودم تا از استخر بیرون بیاید‌.من یک ربع زود رفته بودم دنبالش و او یک ربع دیر از آب بیرون آمد‌.در نتیجه نیم ساعت تمام در بین دسته ای از مادران بچه های نوجوان گیر افتادم.مادرها اکثرا جوان بودند.خیلی جوانتر از من و چند تا چند تا یا با هم حرف می زدند یا تلفن.من ساکت و بی حوصله سرپا ایستاده بودم و فقط سرد و مبهوت نگاه می کردم و همزمان مکالمه مادر ترلان و یک دختربچه دیگر را می شنیدم.اما،نمی فهمیدم.از طرف دیگر صدای یک مادر خیلی جوان دیگر به گوشم می خورد که نشسته بود روی یک میز و چند خانم دیگر را دور خودش جمع زده بود و یک کله حرف می زد.حرف های این یکی را هم نمی فهمیدم.چرت و پرت هایی در خصوص روسری سرکردن خودش پیش برادرش به خاطر حرمت برادریش می گفت و روسری سر نکردن پیش نامحرم ها.این وسط نمی دانم دخترش کدام روش را انتخاب کرده بود.منظورم این است که موضوع بحث ها اینچنین غزعبلاتی بود.سرم داشت سوت می کشید و همچنان مجبور به گوش دادن به حرف های خانم محجبه در خانه بودم.یهو حرف ها از مو و محرم و نامحرم رسید به دختر عمویش که دو تا بچه دارد و دیروز برای مهمانی رفته بوده پیش ایشان و به سرکار خانم توصیه کرده است خیلی برای بچه هایش مایه نگذارد و مانند او اشتباه نکند.بعد هم دختر عمو به بچه هایش اشاره می کند و می گوید:

- ببین چه سگ هایی شده اند!

با تصور بچه های ملوسی که ناگهان تبدیل به سگ شده اند،لبخند زدم و ناگهان مچ خودم را گرفتم که بعد از این چند روز سخت این اولین لبخندی است که زده ام.واقعیت این است که حتی این لبخند هم تلخی خودش را داشت.اما،بالاخره لبخند بود و امیدوارم خیلی زود باز هم لبخند بزنم.این بار اما بدون تلخی.

مجسمه

استادی که تدریس می کرد را یکی از مفاخر علمی استان به من معرفی کرده بودند.البته که با شک این عنوان عریض و طویل را قبول کرده بودم و حالا در کلاس بودم تا ببینم چقدر می توانم با این افتخار علمی استان فخر بفروشم؟

حال و حوصله کلاس را نداشتم و چون چاره ای نبود در کلاس نشسته بودم وگرنه واقعا هیچ علاقه ای نه به کلاس داشتم و نه روش تدریس این استادی که عناوینش با کامیون هم حمل نمی شد.به هر حال با اوقات تلخی گوش می دادم.

تدریسش افتضاح بود.حتی کاش افتضاح بود.غلط بود.اشتباه بود.فاجعه بود.مفاهیم اشتباه را درس می داد.مثلا در بخشی از تدریسش ادعا می کرد، زنان شانزده مرکز مختلف در مغز شان دارند برای تحلیل داده ها.آقایان کف کرده بودند.

جان کلامش از نظر خودش دفاع از زنان بود و برتری هوشی و مغزی زنان.اما،اصل مطلب تاکید بر تفاوت مغز زنان و مردان بود که اعتقاد به این اصل چرت خود می تواند منشا بدبختی های بیشماری شود همانطوری که تا حالا شده است.

مغز زنان و مردان هیچ تفاوتی با هم ندارد.حالا نمی خواهم و نمی توانم این را اثبات کنم.فقط خواستم بنویسم به لطف فایل های روانشناسی متعددی که گوش داده ام،سواد عمومی ام از سواد یک افتخار علمی استان بیشتر شده است.

استاد فقط مفاهیم پایه و دم دستی را کار می کرد و خلی مثل وراج آنچنان تعجب می کرد و دهانش باز می ماند که انگار راز سیاهچاله ها را کشف کرده است استاد مربوطه.کتاب برتری خفیف و عادت ها و سوالات درست را هم معرفی کرد.

اگر در شرایط دیگری بودم و ایتقدر فکرم هر لحظه مثل تیر از کمان نمی پرید و جایی وسط راهروهای بیمارستان پایین نمی آمد،با ابن افتخار علمی بحث ها می کردم.اما،این روزها واقعا احساس می کنم مجسمه ای هستم که فقط حضور دارم.همین.

اوقات تلخ

با اوقات تلخی چشمانم را باز کردم واولین چیزی که دیدم سوسوی یک ستاره بود پشت پنجره.لبخند تلخی به ستاره زدم و دیدنش را به فال نیک گرفتم.اما،فقط چند ثانیه.چند ثانیه بعد تمام انرژیم رفت و قدرت رفتن به سرکار را از دست دادم.

تمام روز را خانه بودم و نگران بودم. فکر می کردم و نگران بودم.غصه می خوردم و نگران بودم.راه می رفتم و نگران بودم.می نشستم و نگران بودم.فقط وقتی خواب دیشبم یادم می آمد،کمی آرام می شدم و لبخندی می زدم و دوباره نگران می شدم.

دره دردناک

یک جاهایی از زندگی نمی شود غمگین نبود و غصه نخورد.مهم نیست چقدر تلاش کنی،نمی شود که نمی شود.با اینکه دلم روشن است و پر از نور و می دانم از این دره دردناک هم خواهیم گذشت و شاد و خوشحال به قله خواهیم رسید و جشن خواهیم گرفت،اما امشب نمی توانم غمگین نباشم و غصه نخورم.واقعا نمی توانم.نمی شود.

انتقام

پدر یکی از همکاران که خیلی هم محترم است،فوت کرده بود و همکارها دسته دسته می رفتند برای عرض تسلیت.من هم رفتم.اما،وراچ گفت:

- من نمیام!

- چرا؟

- چون پدر من که مرد،اون نیومد!

- خوب آخه مراسم شما تو روستا بود!

- نخیر.یک ساعت توی بهشت محمدی بودیم.اونجا جنازه رو شستیم.

- خوب توی یک ساعت که مردم خبردار نمیشن!

- چرا خبردار شده بودن.خودم درجا استوری گذاشته بودم که پدرم مرده!

مکالمه دقیفا اینجا تمام شد.چون حرفی برای من نمانده بود که بزنم و فقط بر و بر وراج را نگاه می کردم.در نتیحه وراج ترجیح داد بزند به چاک!

کنج کوهستان

کلافگی یک شب پاییزی همانقدر آزاردهنده است که کلافگی در هر وقت دیگری.فقط این یکی طولانی تر است و لاجرم آزاردهنده تر.برای رهایی از این کلافگی و بی تابی و بی قراری رفتم سراغ شعر.می خواستم دیوان حافظ را بردارم و نمی دانم چه شد که افتادم به سعدی خوانی.خواندم و خواندم تا رسیدم به این بیت:

ضرورتست که روزی به کوه رفته ز دستت

چنان بگرید سعدی که آب تا کمر آید

مکث مقدس بعد از خواندن این بیت اتفاق افتاد.یعنی سعدی در چه حال و وحوال و وضعیت روحی و روانی سختی بوده است که چنین راه حلی را برای خودش در نظر گرفته است؟من سالهاست کوه می روم و هیچوقت به فکرم نرسیده است که می شود به کوه رفت فقط برای گریه کردن.این هفته با این هدف به کوه خواهم رفت.

سه قل

یک میدانی را برداشته بودند و این میدان بهانه گفتگو بین آقای راننده و مسافرش شد.راننده تاکسی پرسید:

- این میدون رو که برداشتن،کلا نظم اینجا رو بهم ریختن.چرا این کار رو کردن؟

- چون هفته آینده عروسیه!

- عروسی کی؟

- آقای شهردار و میخواد تو این میدون عروسیش رو برگزار کنه!

- کسب و کار این متطقه رو بهم ریخته.درسته؟

- آقا! کاسبی رفت.یک هفته س کاسبی ندارم.خدا براشون نسازه!

- شما همونی هستی که دور میدون بودی و سه قل داشتی؟

- بله!

- می دونی کپسول گاز رو چند پر می کنن؟

- چهارصد تومن!

- خوب این بدبختی نیست؟

- بدبختی که هست.ولی خوش به حال اونی که زن نداره.

کسی حرفی نزد و خودش ادامه داد:

- من دو تا دارم تو خونه!

من گفتم:

- خوب چرا دو تا زن داری؟

- یه زمانی چهار تا داشتم!

ما حرفی نزدیم.دیگر حرفی نمیشد زد.خودش ادامه داد:

- بکی از یکی سگ تر.از لج این اون رو می گرفتم.از لج اون این رو،بلکه یکیشون خوب بشه.نشد که نشد.شانس ندارم.زن خوب گرفتن فقط به شانس ربط داره.نه اخلاق مهمه.نه پسر خوبی بودن.نه پول داشتن و نه شعور.فقط شانس‌.ادم میشناسم تو این شهر سر و قیافه ش دو زار نمی ارزه،زن داره مثل پنجه آفتاب.باز هم می شناسم همه چی تموم،چنان زنی نصیبش میشه که تا اخر عمرش نتونه بگه آی!

راننده هم تصدیق کرد که:

- بله.شانس خیلی مهمه!

- ولی آقایان یه نصیحتی بهتون بکنم: به زن فقط دروغ بگید.حتی اگر مثل ملائکه و فرشته هم بود،باز هم بهش اطمینان نکنید و حرف دلتون رو بهشون نزنین.بدبختتون میکنن.زن تو خونه ی آدم از دزد بدتره!

بعد هم لاف زد که یک بار سه کوزه طلا زیرخاکی پیدا کرده است و زنش او را لو داده است وگرنه کل سنندج را می توانست بخرد و اینکه راننده ماشین سنگین بوده است و به همت زن هایش از ماشین سنگین به سه قل رسیده است!

◇ پیاده هم که شد راننده تاکسی آه کشید و گفت:

- بیا یکی مثل این زرافه با داشتن یک سه قل دو تا زن داره و بعضی ها حتی با داشتن تاکسی هم یک زن تو خونه ندارن!

من و خانم دیگر هم به افق خیره شدیم.

◇ سه قل یک وسیله ای است بین ماشین و موتور.یعنی تقریبا موتور است.اما،مثل ماشین اتاق دارد.و چون قل معنی پا می دهد معنی تحت الفطی اش می شود سه پا و اولین بار که من اسم سه قل را شنیدم فکر کردم برای مسخره بازی به آن سه قل می گویند و حتما یک اسم محترمانه هم دارد.اما همان است.اسم دیگری ندارد.

شب زنده داری

دیشب هر چتد ساعت یک بار از خواب بیدار می شدم و فقط می دانستم پکر و ناراحت هستم،اما نمی دانستم چرا.کمی فکر می کردم و تازه یادم می آمد چرا.آیا اندوه قبل از خودم از خواب بیدار شده بود و یا کلا به خواب نرفته بود تا شب زنده داری کند؟

غروب غمگین

غمگین هستم.غصه خورده ام و گریه هم کرده ام.اما،ته دلم را انواری از نور آنچنان روشن نگه داشته اند که برای خودم هم باورکردنی نیست.

حرف گوش کن

- نیلو باور کن تا حالا سرفه های اینجوری نداشتم.هر بار که سرفه می کنم انگار سیخ داغ فرو می ره توی ریه هام!

- مواظب باش خیلی خطرناکه!

- کاری نمی تونم بکنم.همه ش چای ماسالا می خورم و ویتامینc و سوپ.سیب رو هم می ذارم رو بخاری.کمی که می پزه و کمپوت طور میشه،سیب رو تکه تکه می خورم.همین دیگه.

- نه برو دکتر.این ویروس اگه بزنه به ریه،کشنده میشه.همین امروز یه بازیگر به همین علت از دست رفته!

- نه بابا.فک نکنم این ویروس بوده باشه!

- حالا تو یه دکتر برو!

◇دکتر رفتم.اما،داروها را نگرفتم.نه حالش را داشنم و نه حوصله اش را.

قریحه

می دانستید قریحه یک کلمه عربی است به معنی آب چاه.خاصیت آب ته چاه هم این است که هر چقدر از آن اب بکشند از مقدار آب موجود در ته چاه نه تنها کم نمی شود،بلکه بیشتر هم می شود.

◇ البته الان با این خشکسالی و فرورفت های زمین میدانیم که اینطور هم نیست.اما،به هرحال مطلب جالبی بود که امروز یاد گرفتم.یادم است وقتی فهمیدم ظبی یعنی آهو،همینقدر ذوق کزدم.

بانک و بندکفش

باورکردنی نبود،سرماخوردگی کاری کرده بود که حتی نمی توانستم بند پوتین هایم را ببندم.اما چون مجبور بودم بروم بانک به ناچار یک جفت کفش ساده پوشیدم و رفتم.من نفر ۱۷۷ صف بودم و شماره ۱۵۴ تازه داشت می رفت تا کارش انجام شود.حساب،کتاب کردم و دیدم ۲۳ نفر جلوی من است،در حالیکه ده نفر هم توی بانک حضور نداشتند و اگر یک تحویلدار زبر و زرنگ پشت باجه بود،نیم ساعته کار همه را راه می انداخت.اما،بجای بک تحویلدار،دو تا تحویلدار پشت باجه بودند و دور از جان شما یکی از یک دست و پاچلفتی تر.نشان به آن نشان که یک ساعت گذشت و هنوز ۱۶۳ پشت باجه بود.من کفری شدم و شروع کردم به فحش دادن های یک نفره که این دولت فقط خنگ های دست و پاچلفتی را استخدام می کند.وگرنه وجدانا کار همه مشتریان می بایست بیست دقیقه ای انجام شود.خانمی کنار دستم بود و حرف های من را تایید کرد و گفت تازه وام هم نمی دهند.یک ماه است دنبال وام ازدواج هستیم سایت باز نمی شود.من گفتم:

- حالا وام جهنم! ببین یک ساعته منتطریم و یک ساعت دیگه هم باید منتطر باشیم.آخه چرا؟

- کارمندها خودشون رو اذیت نمی کنن و با فراغ خاطر کار می کنن!

- نه بابا! از عهده شون برنمیاد.ماکزیمیم توانشون همینه.دست و پاچلفتی هستن! حالا اینا خوبن یک ماه پیش من یک بانکی رفتم و به خانمی اعتبارات گفتم میخوام وامم رو تسویه کنم.اینقدر طول داد.تا شاکی شدم و فکر می کنی واکنشش چی بود؟

- چی بود؟

توی سر خودش و کیبور می زد و می گفت نمیشه نمیشه نمیشه!

حدس زدم دیوانه است که بود.کار رو هم انجام نداد و دست از پا درازتر برگشتم خونه!

- تازه وام هم نمیدن!

خانم توی فاز وام بود و هر حرفی می زدم را ربط می داد به وام.تا اینکه تعریف کرد تازه ازدواج کرده است و دنبال وام ازدواج است و الان هم می خواهد این پول را واریز کند زیرا عصر می روند خانه داماد برای کادوی جاخالی!

کادوی جاخالی داماد،کادویی است که خانواده عروس بعد از عقد برای حانواده داماد و مخصوصا مادرش می برند تا بعد از این بجای پسرش به یک قندان نگاه کند مثلا.فک کنم از قدیم الایام می دانسته اند پسرها بعد از ازدواج کلا از مقام فرزند بودن خانواده خودشان دست می کشند و تشریف می برند و پسر یک خانواده دبگر می شوند و برای اینکه دل مادر پسر خیلی نسوزد یک کادویی می برند که بیا این بجای پسرت.من اگر مادر پسری بودم و چنین کادویی برایم می آوررند می کوبیدم توی سرشان.والا سی،چهل سال پسر بزرگ کنی و بیایند و ببرندش و بجایش برایت قندان بیاورند.هیچی نیاورند سنگین ترند!

فک کن من چقدر حرف زدم.اما،نوبتمان نمی شد که نمی شد.کلافه و عصبی خاموشی برگزیدم و زل زدم به تابلوی تاریخ و ساعت که ساعتشان یک ساعت عقب بود.اما،حرفی نزدم.این بار خانم شروع کرد:

- اینقدر بدم میاد از این ادم هایی که بند کفششون رو نمی بندن.اون آقا رو نگاه کن.بند کفشش بازه‌.معلوم نیست چطور نمی افته.شلخته ی بدبخت!

وجدانا کسی باوری می کند کسی به بند کفش دیگران حساس باشد.من اول کمی به افق خیره شدم و بعد گفتم:

- خوب بستن بند کفش گاهی اوقات سخت میشه!

- سخت چی خانم؟پا رو می داری رو پله و بند کفش رو می بندی.همین!

- نه واقعا سخته.مثلا خود من امروز می خواستم پوتین بند دار بپوشم.بعد چون سرما خوردم هرکاری کردم نتونستم خم بشم.مجبور شدم این کفش ها رو بپوشم.

بعد کفش های بدون بند و ساده ام را نشان دادم و این بار خانم به افق خیره شد!

◇ اینکه دقیقا امروز که بستن بند کفش برای من سخت شده بود و این اولین بار است در تمام عمرم که چنین اتفاقی می افتد و بعد دقیقا امروز با یک خانم آشنا شوم که به نبستن بند کفش حساسیت دارد،کمی بیشتر از جالب بود برایم.احتمالا اگر امروز خودم آنقدر بی انرژی نبودم که نتوانم بند کفشم را ببندم با خانم موافقت می کردم و به تمام کسانی که عرضه بستن بند کفششان را ندارند،فحش می دادم(درس اخلاقی اش این می شود که کاری به کار کسی نداشته باشیم)

◇ بعد از یک ساعت و نیم کارم راه افتاد و چون بانک سرد بود سرماخوردگی ام ضرب در ده شد و حالی دارم که مپرس!

صفرای پر سنگ

خواهرم رفته بود سونوگرافی شکم و لگن و معلوم شده بود سنگ صفرا دارد.چند تا؟زیاد!

جواب سونوگرافی را نگاه کردم و واقعا نوشته بود تعداد زیادی نمی دانم چی قابل رویت است!

به خواهرم گفت:

- چطور ممکنه تعدادش قابل شمارش نباشه؟

- خوب نبود دیگه.تازه هی دکتر می پرسید:

"هیچوقت عمل جراحی نداشتی؟چیزی رو از تو شکمت ورنداشتی؟"

- واااا! یعنی چی؟

- مثل اینکه دنبال چیزی می گشت،اما پیدا نمی کرد؟

- اخرش چی شد؟

- فک کنم پیداش نکرد و بیخیال شد!