لال

بسیار غمگین هستم.آنقدر غمگین که در موردش نمی توانم بنویسم.اما،چون باید بتویسم،تصمیم گرفتم از دو کتابی که در این سه ماهه خوانده ام ،بنویسم و حدس بزن چی؟ اسم کتاب اول یادم نمی آمد‌.اسم نویسنده مشهور و کاراکتر اصلی و سیه روزش یادم بود؛فلوری.اما،اسم کتاب یادم نمی آمد.رفتم سراغ کتابخانه و آنجا هم کتاب را پیدا نمی کردم،از بس چشمان تیزی دارم.پس کمی دیگر به مغزم فشار آوردم تا اینکه یادم افتاد اسم کتاب " روزهای برمه" بود اثر جورج اورول.کتاب خوب،آموزنده و مثل خود زندگی پر از غم بود.

کتاب دوم،انسان ها و خرچنگ ها بود اثر ژوزوئه دوکاسترو.یک کتاب که حجم که سراسر فقر بود و گرسنگی.خشکسالی و سیل.در نهایت هم انقلاب فقرا شکست خورد و اهالی سمج ده مجبور شدند با سماجت با غول های فقر و فساد و گرسنگی و تشنگی بسازند که انگار ذات زندگی بر سازش استوار است.(سمج ده اسم روستایی بود که داستان آنجا اتفاق می افتاد)جمله ای از این کتاب:

قلب ثروتمندان سخت اما اعصابشان سست و شکننده است.

بسیار غمگین هستم و بله فروغ خانم،غم بزرگ آدم را لال هم می کند.

◇ مورچه را به زور به خانه پدرش برگرداندند و غم در خانه هامان موج می زند.

فیلم: زیر پاریس نظر: کمی هیجان داشت.همین.

ریشه های رفتاری برگرفته از سندباد

بعد از خوردن نان تازه با ماست چکیده ای که سارا با خودش آورده بود،چای میل کردیم.بعد میوه.بعد من رفتم و خوراکی دیگری آوردم و با هم شروع کردیم به خوردن.سارا گفت:

- می دونی اگر این رو جلو یه گاو می ذاشتی،نمی خورد؟

- چرا؟

- چون سیر بود.حیوونا وقتی سیر هستند دیگه چیزی نمی خورن حتی اگر خوشمزه باشه و جلوی دستشون باشه.ولی ما، با اینکه سیر هستیم دست از خوردن نمی کشیم.از این نظر حیوانات بهترن!

◇ سارا کتاب بیست و یک درس برای قرن بیست و یکم را برایم آورره بود که بخوانم و هی به به و چه چه کتاب را می کرد که چنین است و چنان و سانسور ندارد و این حرف ها.وسوسه شدم کتاب را بخوانم.اما،تا کتاب را باز کردم و خط ریز ان را دیدم.گفتم:

- واقعا در مورد چشم های من چی فکر می کنی؟

- نمی بینی؟

- می بینم.اما چشم هام اذیت میشه!

- پس هیچی.نخون!

و کتاب را برد.ولی فکر کنم آن درس گاو و انسان را از ان کتاب یاد گرفته بود‌.پس یکی از درس های مورد نیاز برای این قرن این است که بدانم همانا گاو از من بهتر است.این درس اول!

◇ من هیچوقت در خوردن زیاده روی نمی کنم.زیرا سربع یاد سندباد می افتم که در قفس بود و هی برایشان غذاهای خوشمزه می اوردند و دوستان سندباد شکم چرانی می کردند.اما،سند باد یاد حرف مادرش می افتاد:

- سندباد پسرم هرگز پرخوری نکن!

سند باد هم پرخوری نکرد و دست آخر چون لاغر بود تواتست از بین میله های قفس رد شود و نجات یابد.

◇ شما فقط فکر کن به ریشه های رفتاری انسان!اخه سند باد خانم!

◇ یک جوانی از زیپ لاین ابیدر افتاده است پایین که معلوم نیست تصادفی بوده است یا خود خواسته.بعد امروز از وراج شنیدم که به نظر می رسد ان جوان مرحوم ،برادر هدیه همکارمان است که سه سال پیش پدر و برادرش را در تصادف از دست داد.حقیقتا خبر دردناکی بود.

◇ فیلم: همه چیز،همه جا،به یکباره

نظر: چهل و پنج دقیقه اول فیلم احساس کردم دارم یکی از فیلم هایی است که قبلنا با پلنگ می دیدیم.صحنه های فیلم خیلی شلوغ بود و جریان فیلم تند.اما،کم کم بهتر شد.فیلم در مورد دنیای چند جهانی است و این داستان ها واگر بخواهم نطر کوتاه بدهم باید بگویم بد نبود!

دو جمله از فیلم:

- حقیقت یعنی چی؟ حقیقت یعنی هیچی اهمیت نداره.

- ما همه ماجرا رو نمی دونیم.پس بهتره مهربون باشیم.(منظور از همه ماجرا رازهای جهان بود)

روتین روزانه

1.

وارد پارکینگ اداره شدم و با بدبختی ماشین را پارک کردم.همین که پیاده شدم یک گربه فرز دیدم که تا من را دید مثل تیر از چله پرید و تا توانست دور ایستاد.خدمتشان سلام عرض کردم و گفتم:

- ببین رفیق واقعا خوشحالم که تو اولین کسی هستی که امروز می بینم!

این صبح اتفاق افتاد و عصر یاد گرفتم که روتین روزانه برسلامت روان تاثیر می گذارد.و این روتین شامل موارد زیر هم می شود:

1- اولین کسی که صبح ها بعد از بیدار شدن از خواب ، می بینم.

2.چند ثانیه/دقیقه/ ساعت طول می کشد تا آن اولین نفر را ببینیم.

بعد ما انتظار داریم سلامت روان هم داشته باشیم.مخصوصا من که روز خوبم،امروز بود که با دیدن گربه شروع شد.وگرنه روزهای دیگر با دیدن قیافه نحس اقای همسایه شروع می شود که ماشین کوفتی اش را وسط کوچه پارک می کند و با اینکه می بیند من منتظر هستم با طمانینه در پارکینگ مزخرف تر از خودش را می بندد و بعد قدم زنان به سمت ماشینش می آید و بعد از نگاهی که به من می اندازد تا مطمئن شود شراره های خشم را در من برافروخته است یا نه،دور می زند و گم می شود.اما،در مورد آن نگاهش باید عرض کنم بیشتر از آنکه او شراره خشم را در من ببیند،من مقادیر فراوانی کامپلکس را در او می بینم که روز به روز هم بیشتر می شود و دست آخر به کشتنش می دهد این ابلهِ عوضی را!( ایشان همان پفیوزی است که برف ها را می آورد و می ریخت جای پارک ماشین من)

2.

نمی دانم خوب است یا بد.اما،من پیگیر اخبار هستم.از بچگی همینطور بودم و حالا هم حتما روزانه چندین بار سایت های خبری را چک می کنم.اما،هیچوقت هیچ خبری مثل خبر های زیر من را متعجب نکرده است:

- کشاورزی در خوزستان اولین بیمارستان جهان را که ساسانی ها ساخته بودند با لودر پورد کرد تا در زمینش سیب زمینی و پیاز بکارد!( در مورد بنای تاریخی اطلاعات مختلفی منتشر شد.به نظر می رسد دقیقا نمی دانند چه بنایی تخریب شده است)

- در یک بیمارستان خصوصی در رشت اتش سوزی اتفاق می افتد و متاسفانه هشت نفر جان می سپارند و مسئولین اعلام کردند دلایل مرگ متوفیان پس از بررسی اعلام می شود!( یکی از همکارانم هفته پیش به علت شکستگی دست مرد.چطوری؟ اینطوری که دستش به علت شکستگی جراحی می شود.بعد عفونت می کند.بعد قطع می شود.بعد عفونت پخش می شود.بعد می میرد)

- آن فردی که چند روز پیش از ایران آزاد شد به محض رسیدن به سوئد نامزدی کرد‌.گویا منتظر آزادی بود تا ازدواج کند.یاد پسر یکی ار همکارها افتادم که روز تولد هیحده سالگی اش عقد کرد.انگار سالها منتظر بود هیجده سالش شود فقط برای اینکه بتواند ازدواج کند.

- زلستکی اعلام کرد به محض خروج پوتین از اوکراین،پای میز مذاکره می نشیند!بعد از شنیدن این خبر یک صدایی در مغزم با لهجه شیرازی گفت: دلت خوشه کاکو!

3.

به نظر می رسد نوع بالش بر برگشت اسید معده تاثیر می گذارد.مثلا من وقتی بیخیال بالش طبی و شل و ولم شدم و برگشتم به تنظیمات خردسالی و بالش سفت ولی نازک باستانی ام را دوباره مورد استفاده قرار دادم،تا حد زیادی برگشت اسید معده ام کنترل شد.البته که همچنان راویه سی درجه در ابتدای خوابیدن رعایت می شود.اما،بعد از بیداری متوجه می شوم سی درجه تبدیل شده است به صفر درجه.اما،همچنان موثر است.فعلا تنها زمانی که اسید معده ام برمی گردد،وقت هایی است که برای انجام ورزش های شکم و پهلو روی زمین دراز می کشم و ناگهان اسید با سرعت می پرد توی گلویم و وضعیت ناخوشایندی به وجود می آورد که با ذکر" سگ تو روحت ای معده مکار" تا حدودی اوضاع را تحت کنترل در می آوردم.

4.

سوال این بود:

- چطور بدون هیچ مراقبتی،چنین پوستی دارید؟

جواب:

استفاده از جملات انگیزیشی زیر در موقعیت های مختلف:

موقعیت : به هم خوردن تمام برنامه های از پیش تعیین شده:

- غصه نخور همه چیز کشک و پشم‌ است!

موقعیت: ضررهای مالی و معنوی:

- جهنم و ضرر!

موقعیت: ضایع شدن و خیط شدگی:

- اصلا به درک و اسفل السافلین!

◇ من پوستم کاملا عادی است.رفقا انتظار دارند پوست من مثل پوست انها باشد که هزار بامبول سرش آورده اند.

◇ فیلم: در دنیایی بهتر (in a better world) نظر: خیلی خوب بود.

خاله فرشته

خاله فرشته را همه خاله فرشته صدا می زدند.در حالیکه خاله هیچ کسی نبود‌.از فامیل های مادرم بود و واقعا نسبتش با مادرم را نمی دانم.اما،قبل از آنکه بعد از دو پسر و سه دختزش برود سوئد،رفت و آمد زیادی به خانه پدربزرگم داشت و بعد از رفتنش هم چند سال یک بار برمی گشت و به همه فک و فامیل سر می زد.تا اینکه بسیار پیر شد و توان مسافرت را از دست داد و دیگر ندیدیمش.

خاله فرشته هر بار که برمی گشت،کلی از سوئد برای ما حرف می زد.اینکه خودش آشپز سازمان ملل شده بود( یا یونیسف) و زبان سوئدی را یاد گرفته بود.از نروژ می گفت که دخترش انجا بود.اینکه شش ماه شب و شش،ماه روز بودن آنجا واقعا اتفاق می افتد و پرده اتاق بچه ها را تیره انتخاب می کنند تا احساس شب بودن به انها دست بدهد و بخوابند و ایتکه نروژ سنجاب های زیادی دارد.

همه این ها را یادم است.مخصوصا،حرف هایش در مورد سنجاب ها و ایتکه صبح که از خواب بیدار می شوند رد پای سنجاب و روباه روی برف ها نقش بسته است.این قسمت را خیلی خوب یادم است و به روشنی خودم را در خانه گرم و نرم روستایی ام در نروژ تصور می کردم که هر روز صبح با دیدن رد پای سنجاب و روباه و گوزن شگفت زده می شوم.اما،یکی بار ماجرای ترسناکی را تعریف کرد:

"در سوئد یک روز وجود دارد به نام روز مبارزه با کله سیاه ها.منظور از کله سیاه هم آدم هایی هستند که موهایشان سیاه است و در این روز نباید از خانه بیرون بیایند و اگر بیایند کتک می خورند و یا از انوبوس بیرون انداخته می شوند"

احساس می کنم یکی از دلایلی که من دور مهاجرت را خط کشیدم،شنیدن این حرف های خاله فرشته بود.خیلی بچه یودم و با دقت هر چه می گفت را باور می کردم و در ذهنم ضبط می شد.به دقت گوش می دادم و خیلی دلم می خواست بدانم زندگی در کشوری که شش ماه روز است و شش ماه شب چطوری است؟راستش الان مطمئن نیستم آنچه از خاله فرشته یادم است،دقیقا همان چیزهایی است که گفته است زیرا ممکن است ذهن من هم مثل ذهن همه ادم های دیگر در بازسازی خاطرات گذشته اشتباه کرده باشد.یا اصلا خاله فرشته علو کرده باشد و یا هر چیز دیگری.اما،امروز که دوباره خاک سیاه بر سر عدالت ریخته شد،بسیار خوشحال شدم که سوئد نیستم.گاهی بابت نبودن در جایی باید سپاسگزار مهر و ماه باشیم.

◇ من اگر مهاجرت می کردم با احتمال زیاد سوئد را انتخاب می کردم.زیرا کردها در آن سالها به طور سنتی برای مهاجرت می رفتند سوئد.البته به غیر از اقلیت های مذهبی که می رفتند آمریکا.

◇ خوشحالم سوئد نیستم.حالا اگر امریکا بود یک چیزی.

فیلم: ویران شده( incendies).نظر: کشش خوبی داشت.

پیچ و تاب و گره

مثل کسی که دم موش را رو به زمین گرفته باشد،رنجیر سفید ایتالیایی ام را رو به زمین آویزان گرفته بودم تا خودش انقدر تاب بخورد تا هر چه پیچ و گرفتگی دارد،باز شود.باز هم می شد و من فقط در سکوت نگاه می گردم.نگاه می کردم و احساس می کردم شاید بهتر است زندگی این روزهایم را هم در سکوت فقط نگاه کنم و امیدوار باشم هر چه گره و پبچ و تاب است،خودش خودبخود باز شود‌.امیووارم باز شود.

ترکیب شانس و تمرکز

یکی از کارهایی که من حتی در بیست سالگی از عهده آن برنمی آمدم،سوزن نخ کردن.با اینکه در آن سن چشمان تیزی داشتم،اما هرگز موفق به عبور نخ از سوزن نمی شدم و چیزی که باعث تعحب عظیم در من شده است این است که در این سن و با وجود کم سو شدن شدید چشمانم به حدی که دیگر چهره ه را هم از دور تشخیص نمی دهم،با این وجود توانایی سوزن نخ کردن در من فعال شده است و در اولین تلاش موفق به عبور نخ از سوزن می شوم و اگر احیانا اولین تلاش با شکست مواجه شود،تلاش سوم دیگر رد خور ندارد و من موفق شده ام.اما،خوب این کار قطعا ربطی به چشم ندارد.زیرا این چشمان همان چشمانی هستند که چند روز پیش چهره زن پسرعمویم را از فاصله ده متری تشخیص نداد و طرف فکر کرد دارم خودم را به کوچه علی چپ می زنم که سلام نکنم و بنابراین خودش پیش دستی کرد و من تازه فهمیدم که به سلامتی سوی چشمانم چندین پله دیگر سقوط کرده است و باید حتما بروم پیش چشم پزشک تا من را مبدل به یک عینکی علیه السلام کند.اما،اچون از عینک خوشم نمی آید ذهنم بلافاصله بهانه آورو که:

- ببین چشای تو مشکلی نداره.اون خیلی سیاهه!

البته که رنگ پوست همسر پسر عمویم تا حد زیادی تیره هست.اما،این دلیل نمی شود مغز نازنینم.به گمانم باید واقعیت را بپذیری و با عینک کنار بیایی!

اهان نوشتم که موفقت در این حرکت ربطی به سوی چشمانم ندارد.پس به چه چیزی ربط دارد؟ به نظرم ترکیبی از شانس و تمزکز باعث رد شدن سوزن از نخ می شود.یعنی اینطوری نیست که شانسکی نخ از سوزن ربط شود.بلکه اینطوری است که من اول سوزن را کمی دورتر از چشمانم می گیرم.یعد نخ را در راستای سوزن قرار می دهم و در این جا با تکیه بر شانس وارد عمل می شوم و همانطور که نوشتم درصد موفقیت این حرکت خودم را هم شگفت زده کرده است.نتیجه؟بهتر است من در زندگی بیشتر بر شانس و بخت و اقبالم تکیه کنم تا عقل و شعور و خردم.البته اگر بهره ای از این سه تای آخر برده باشم.

فیلم: فابمن ها نظر: خوب بود

خواهر خانم دکتر

مختصر و مفید اینکه خواهر خانم آرایشگر پزشک است و گویا امر به ایشان هم متشبه شده که پزشک هستند و از این رو بدون زنگ زدن و وقت گرفتن به هیچ عنوان کارت را انجام نمی دهد و اگر انجام بدهد کلی غز می زند.

ساعت دوازده زنگ زدم که ببینم تشریف دارد یا نه؟.جواب داد که چون کار دارد،یک ساعت دیگر زنگ بزنم.یک ساعت دیگر من یادم رفت و خودش زنگ زد.اینکه خودش زنگ زد،خیلی عجیب بود.فراموش نشود که خواهر ایشان پزشک است.

جواب دادم و فرمود:

- یک ساعت پیش شما تماس گرفته بودید؟

- بله

- اون موقع من کار داشتم و شما هم هی زنگ می زدید

- من فقط یک بار زنگ زدم

- نه شماره تون هست چند بار زنگ زدید،به هر حال عزیز من هستید و خواستم بگم عصر چهار و نیم تا هشت در خدمت هستم!

من عصرهای روزهای گرم از خانه بیرون نمی رونم.اما،امروز پنج زدم بیرون و بعد از یک ساعت معطلی که نوبتم شد.سلام کردم و تماس های امروزم را نشانش دادم و گفتم:

- من امروز فقط یک بار زنگ زدم.

- اوه ببخشید یک خانم قبل از شما چند بار زنگ زد و من هی رد می کردم و هی زنگ می زد.منم پیش وکیل بودم و نمی تونستم جواب بدم!

- خوب باید به اون خانم تذکر می دادید نه هر کسی که شد!

- آخه شماره ش به شماره شما نزدیک بود و اشتباه کردم.

- خوبه که متوجه اشتباهتون شدید.

- شما الان ناراحتید؟

- بله!

- واقعا معذرت می خوام.

◇ بعد ایشان عین یک ساعت را با خانم دیگری که خودش را آدم تحصبلکرده ای معرفی می کرد که دارد می رود فرانسه،حرف زدند و از اوضاع اجتماعی و بیشعوری ملت گله کردند و آخر سر به این نتیجه رسیدند چون خودشان متاسفانه خیلی آگاه هستند و از مسایل اطلاع دارند،حرص می خورند.وگرنه بعضی ها هستند که هر را از بر جدا نمی کنند و در نتیجه نه حرص می خوزند و نه حرف می زدند.نمی خواهم بدبین باشم وگرنه فکر می کنم منظورشان از انهایی که هررا از بر جدا نمی کنند و حرف نمی زدند من بودم که لام تا کام حرف نزدم.فک کن یک ساعت تمام حرف زدند و همچنان داشتند حرف می زدند.

◇ فیلم: روز موش خرما.نظر: بامزه بود

بالش و گونیا و نقاله

بالاخره برای رفلکس معده ام رفتم دکتر و دستورات جناب دکتر به شرح زیر است:

- با قهوه، چای و شکلات استرانژی قهر اجرا بشود!

- یک ساعت قبل از خواب هیچ خوردنی و آشامیدنی وارد حلق نشود!

- هنگام خواب زاویه بالش روی سی تا سی و پنج درجه رادیانت تنظیم بشود!

_ فصل گرده افشانی است و حواسم باشد حساسیتی که ایجاده شده است،شدیدتر نشود!

باید عرض کنم که چای برای من حذف شدنی نیست.اما،یک ساعت قبل از خواب می توانم روزه بگیرم. تنظیم درجه بالش احتمالا کمی چالشی خواهد بود.اما،از عهده اش برخواهم امد.اما،وجدانا چگونه حواسم باشد که گرده افشانی روی من تاثیر نداشته باشد؟طببعت نروم؟ با گل و گیاه قهر کنم؟ به درختان نزدیک نشوم؟ و اگر جواب این سوالات بله است.جواب سوال بعدی چه خواهد بود:

- زندگی بدون گل و گیاه و طبیعت مگر امکان دارد؟( تازه حذف چای هم هست)

با همه این ها بسیار خوشوقتم که چند وقت پیش که آن بالش طبی و اروگونومی و نمی دانم چه و چه رفت توی پاچه ام،بالش قدیمی ام را که از نوزادی تا چند ماه پیش اقتخار خدمت رسانی به سر و کله ام را داشت، دور نینداختم و الان می توانم آن را روی زاویه سی و پنج درجه تنظیم نمایم.وگرنه این بالش جدید کوفتی و گران انقدر شل و ول است که تنها چیزی که بر نمی تابد زاویه است و گونیا و رادیانت و اینا.ولی خدا وکیلی الان گونیا و نقاله از کجا بیاورم؟

◇ اصلا فکرش را نمی کردم که پیری اینقدر فان باشد!

فیلم: چشمانت را ببند.(close your eye) نظر: بد نبود

جابجایی احساس

در این چند روز تنها کار متفاوتی که صبح ها انجام داده ام،کشیدن پرده آشپزخانه برای رسیدن نور به گیاهچه عنکبوتی بزرگم بوده است و نتیجه شگفت انگیز آن است که گیاه به مراتب سبزتر و سرحال تر شده است و هیج خبری از برگهای زرد هم نیست و مهم تر از همه من هم بجای احساس بی کفایتی احساس غرور می کنم.

◇ فیلم: ترنکه لائوکن

نظر: فیلم دو پارت است و هر پارت دو ساعت.پارت اول به شدت جذاب است و ادم را دنبال خودش می کشد.اما،پارت دوم چندان جذابیتی نداشت و ندیدنش ضرری ندارد.( زبان فیلم آرژانتینی بود و به قهوه می گفتند قهوه)

دشواری های درونگرایی

دعوای مفصلی بین خانم همکار که رییس است و آقایی که معاونش است در گرفته است.هر دو جوان هستند و هر دو بسیار حق به جانب.اتاقشان کنار اتاق من است و من شاهد از زیر کار در رفتن آقای معاون و تلفنی حرف زدن های طولانی اش هستم.از طرفی با روحیات خانم همکار آشنایی دارم.این خانم بسیار زبر و زرنگ و باهوش و البته درونگراست.درونگرا بودنش این حس را با همه القا می کند که کسی را آدم حساب نمی کند و واقعا هم نمی کند.حتی با من که حدود سه سال است در یک طبقه کار می کنیم و یک سال هم در سال های دور در یک اتاق با هم کار کرده ایم،به زور سلام و احوالپرسی می کرد و خیلی طول کشید تا حدی به خودش اجازه داد از زندگیش برایم بگوید که کاش نمی گفت.چون من هچ علاقه ای به کنجکاوی در زندگی دیگران ندارم.مخصوصا که این خانم زندگیش واقعا تراژدی بوده است:

در کودکی پدرش را از دست می دهد و مادرش می ماند با این خانم و خواهر کوچکترش.مادر بعدا ازدواج می کند با مردی که فقط به عنوان یک سگ در خانه اش لازم داشته است تا از اذیت و آزار مردهای دیگر و البته زنانشان در امان باشد.( خانم خودش گفت وقتی از مادرش علت ازدواج با چنان مردی را پرسیده است،چنان جوابی داده است).مادر صاحب یک پسر می شود و پسر بزرگ می شود و یک روز خیلی ناگهانی مادرشان سکته مغزی می کند و تمام.البته این ماجرا هرگز برای خانم همکار تمام نمی شود،زیرا آن روز در خانه مادرش بوده است و تمام حزئیات را به یاد دارد.مادر در پنجاه و چهارسالگی فوت می کند و خانم عزادار مادرش بود که شوهر جوانش هم در یک تصادف ناگهان فوت کرد و خانم ماند و یک پسر یک ساله.در این میان خواهرش هم از شوهرش جدا شد و در این هاگیر و واگیر مادربزرگش یعنی مادر مادرش که خیلی به او وابسته بوده است هم فوت می کند.خانم چطور دوام می آورد؟با این روش:

-"از هیچ کسی هیچ انتظاری ندارم"

این کانسپت بسیار مهم است.ار هیچ کسی هیچ انتطاری ندارد بنابراین هیچ کسی برایش هیچ اهمیتی ندارد بنابراین هیچ کسی را به حساب نمی اورد!

اما،اشتباه خانم این به حساب نیاوردن آدم هاست.شما می توانید هیچ کسی را ادم حساب نکنید.اما،همه ادم ها با چنین موضوعی کنار نمی آیند و به حق و ناحق سعی می کنند آدم بودن خودشان را به شما اثبات کنند و در این پروسه کشمکش ها ست که اتفاق می افتد.کشمکش کنونی بین این دو نفر هم از این مدل است.فقط من نمی دانم چطور می توانند همدیگر را تحمل کنند؟دعواهای سنگینی بینشان اتفاق افتاده است و همچنان در یک اتاق صبح تا ظهر با هم کار می کنند.من همین شرایط را با اژدها داشتم و اصلا نتوانستم تحمل کنم.

◇ در روابط شخصی به حساب نیاوردن یک آدم به شرطی که تصمیم قطعی برای حذف آن آدم وجود داشته باشد،جواب می دهد.اما،در روابط کاری نادیده گرفتن همکاران بدتربن نتیجه را می دهد.سطحی از احترام و ادب و اداب باید به جا آورده شود وگرنه دودش بدجوری در چشم ادم می رود.

◇ درونگرایی این زندگی را که خودش همینطوری سخت است بسیار سخت تر می کند.به عنوان یک درونگرا بارها چوب این خصیصه را خورده ام.

◇ فیلم: uninvaited( دعوت نشده) نظر: افتضاح.نمی توانم باور کنم یک تیم جمع شده باشند تا چنان فیلم احمقانه ای بسازند.البته به نظرم دو تا فیلم به این اسم وجود دارد و من اشتباهی فیلم احمقانه اش را دیدم.از این به بعد باید حواسم به این مورد هم باشد.

تشر تند و تیز

گفتی که دیر و زود به حالت نظر کنم

آری کنی چو سر خاکم گذر کنی

امروز این بیت شعر از عالیجناب سعدی را در اینستاگرام دیدم و از عصر دارم فکر می کنم که این تشر تند و تیز مخفی شده در زیر کلمات مصرع دوم را سعدی با چه لحنی ادا کرده است؟با خشم یا خضوع؟ البته با توجه به کل غزل، احتمال قریب به یقین،عالیجناب بدون خشم و کاملا مهربانانه کلمات را بیان کرده است.اما،خواندن چند باره شعر من را به این نتیجه رساند که مخاطب حضور ندارد و سعدی دارد خودش با خودش حرف می زند و اصلا بعید نیست این مصرع با عصبانیت تمام و کمال ادا شده باشد و حتی ممکن است سعدی والامقام یکی هم توی سر خودش زده باشد.چه بسا کنار چشمه ای،رودی،نهری هم بوده باشد و این شعر بی نظیر مونولوگ طور را در حال زل زدن به چهره خود در آب سروده باشد و بعدش هم از سر عصبانیت چند تا سنگ انداخته باشد توی آب.زیرا همانطوریکه همه می دانیم عالیجناب عاقل و خردمند بوده است و هرگز در تصور نمی گنجد که سنگ بر سر خود بزند حتی از روی عصبانیت و خشم و استیصال!

◇ فیلم: زندگی های گذشته.نظر: این فیلم عالی بود رفقا.کلی حس خوب ازش گرفتم.

لجبازِ عزیزِ ما

برادرم از طرف خواهرم فرستاده شده بود تا مادرم را راضی کند با آنها برود مسافرت.برادرم تا خواست استارت مذاکره را بزند،مادرم گفت:

- حالا تو رو فرستادن که من رو راضی کنی باهاشون برم سفر؟

- بله

- هه! تو که هیچی.مادرِ خدا رو هم بفرستن من راضی نمیشم!

◇ بعد این مادر ما، روزی حداقل بیست بار می گوید لم یلد و لم یولد.( در ماه رمضان این عدد به ۵۳ بار می رسد بخاطر تراویح و اینا)

تله همستر

ملت فوبیای مار و عنکبوت و ارتفاع دازند.من فوبیای هر چیزی که مجانی باشد را دارم.زیرا معتقدم، پنیر مجانی فقط در تله موش پیدا می شود.لذا،بازی همستر هیچ جذابیتی برای من ندارد و حتی اگر به پول هم برسد که بعید می دانم برسد،من ان پول را نمی خواهم.

◇ فیلم: درخت زندگی نظر: معناگرا و کسل کننده

نافرمانی اسیدی

از جمله اتفاقات مبارک این روزها می توانم به برگشت اسید معده ام اشاره کنم در شبانگاهان.البته چند بار اولی که با حالت احساس خفگی و سوختن گلو بیدار شدم هیچ ایده ای در مورد برگشت اسید نداشتم و پنداشتم که قرار است به این شیوه خز و خیل ریق رحمت را سر بکشم و خلاص.اما،وقتی گلویم هی متورم شد و هی آنتی بیوتیک خوردم و هی بدتر شد،رفتم چند دوری در ایننرنت زدم و فهمیدم که بله این معده ام است که در حال نافرمانی اسیدی می باشد و سوزش و تورم و احساس ترشی در گلو ربطی به کرونا و سرماخوردگی و ویروس و باکتری ندارد.در اولین قدم آنتی بیوتیک را گذاشتم کنار.بعد رفتم علت رفلاکس اسید را سرچ کردم که برای من فقط مصرف زیاد چای می تواند موجب این رفلاکس شده باشد.گویا مصرف زیاد چای عضله رابط معده و مری را شل می کند و اسید هم از خدا خواسته خیز بر می دارد و تا جایی که بشود می خروشد.در این هاگیر و واگیر صاحب معده ای که من باشم ناگهان از خواب می پرم با دهانی پر از اسید و نفسی که می خواهد بند بیاید و جداره گلویی که می سوزد و سرفه هایی که از آن چیزی نگویم بهتر است. حالا چاره چیه؟ واقعا نمی دانم.احتمالا باید بروم دکتر.

فیلم : رقصنده در تاریکی.نظر: از نظر من شاهکار بود.اما،اگر از لحاظ روانی DOWNهستید،بهتر است فعلا این فیلم را نبینید.چون ممکن است در پایان فیلم مثل من بغضی بزرگ در گلو داشته باشید و اشک هایی درشت در چشم.

زاغارت

حدود بیست سال پیش یک پیشنهاد ازدواج داشتم که در همان دیت اول به بن بست رسید‌.دلیلش هم گرایش تحصیلی آن بینوا بود.گرایش تحصیلی:

- کشف داروهایی جهت پیشگیری از بارداری در مردان!

با شنیدن آن گرایش تحصیلی احساس کردم به من توهین شد و با اینکه همان موقع هم صداقت برایم خیلی مهم بود اما آنهمه صراحت لهجه در بیان آن رشته زاغارت خیلی شوک آور بود.با سارا مشورت کردم و او هم نظر من را داشت و معتقد بود آن مرد هیز است!

امروز خیلی اتفاقی خبری خواندم در مورد روش های موفقیت آمیز پیشگیری از بارداری در مردان و یاد آن ماجرا افتادم و لبخندکی زدم.

♡ زاغارت در ادبیات آن روزهای جوانان معنی خیلی درب و داغان می داد.من و سارا هنوز از این کلمه استفاده می کنیم.

◇ فیلم: خواب زمستانی.نظر: خوب بود.( ۲۰۱۴ و کارگردان هم بیلگه جیلان)

یونیکورن

خستگی،هم روی فشاری که به شدت افت کرده بود را کم کرد و هم سری که وحشتناک درد می کرد.حتی مغز را مجبور به shut down کرد و من خوابیدم.اما چه خوابی! پر از تکه های سنگ و خرده شیشه های تیز!

توی خواب جلوی آینه روشویی ایستاده بودم و خودم را نگاه می کردم که ناگهان آینه روشویی شکست و هزار تکه شد و همزمان سنگ روشویی ترکید و خورد به پیشانی من و چیزی مثل شاخ روی پیشانی ام رویید!

در این هاگیر و واگیر سارا آمده بود دنبال من تا برویم بیرون.داشتم شاخم را به سارا نشان می دادم که از خواب بیدار شدم و فهمیدم که هم سردرد دارم و هم تهوع وترکیب این دو تا می شود میگرن ملعون!

کمی بعد سارا واقعا زنگ زد و گفت برویم بیرون و رفتیم و هوایی به سرم خورد که کمی حالم را خوب کرد.اما،الان که برگشته ام چشم هایم هم درد می کند و دارم فکر می کنم نکند سرماخورده ام وسط این گرما!

البته که دو تا کولر روشن بود آنهم اول صبح و دو تا تنش کوچک و یک تنش جانانه داشتم امروز.تنش های کوچک که جهنم.تنش بزرگش مربوط به اژدها بود و عوامل پفیوزتر از خودش که خاک بر سر همگی شان باد!

دیگه چی؟دیگه اینکه همین الان هم سرم درد می کند و چشم هایم سیاهی می رود و حالم به هم می خورد و نمی دانم که این مجموعه مبارک بخاطر میگرن است و تنش ها یا سرماخوردگی و کولرها!فاک!

◇ البته شاخ در گوشه سمت چپ پیشانی ام روییده بود.

◇ فیلم: عشق( Amour).نظر: بد نبود.اما،واااووی از عشق.( تا حدی شبیه پدر بود.)

◇ راستی فیلم فرانسوی بود و به بابا مثل خودمون میگفتن بابا

شکلات تلخ

نفس زنان بالاخره سربالایی قبل از سربالایی اصلی آبیدر را بالا رفتم و چند لحظه ای ایستادم برای تجدید قوا.یهو صدایی گفت:

- خسته نباشی آبجی!

سربرگرداندم و پسر جوانی را دیدم که بساط چای زغالی را برپا کرده بود و در آن گرما داشت چای می فروخت.گفتم:

- ممنونم.

-دیر راه افتادی.خیلی گرمه برای کوهنوردی!

- بله می دونم.دیر بیدار شدم!( حس دیر رسیدن به مدرسه و جواب پس دادن به ناطم به من دست داد)

- اآفتاب خیلی سوزانه!

- بله.انگار دعوا داره!

- به هر حال موفق باشید.بفرمایید چای!

- تو این گرما؟

- می دونم باید بستنی بفروشم.اما،کوهنوردها که بستنی نمی خورن!

حوصله حرف زدن نداشتم و رد شدم.اما،دلم سوخت و فکر کردم بهتر است کمی خرید کنم.برگشتم و گفتم:

- چی برای فروش دارید؟

- چای زغالی!

- نه غیر از اون؟

- قهوه تلخ،کاپوچینو،شکلات داغ!

- دو تا کاپوچینو لطفا!

- کاپوچینو ندارم!

مجبور شدم دو تا قهوه آماده بخرم از نوع تلخ.به حدی تلخ که خودش یک شکلات همراه قهوه به من داد‌پرسیدم:

- این چیه؟

- شکلات!چون قهوه ش خیلی تلخه.این شکلات رو همراهش میدم به مشتری‌.البته شکلاتش هم تلخه.اما خیلی خاصیت داره!

خواستم بگویم:

- شکلات تلخ خاصیت داره .اما، تو خیلی اسکولی!

نگفتم.بجایش شصت هزار تومان کارت کشیدم و به سمت کانی شفا فرار کردم.قهوه ها را هم گذاشته ام کنار،تا هر وقت سارا آمد اینجا با قهوه و شکلات تلخ سورپرایزش کنم.فقط امیدوارم فحش ندهد.

◇ گاردنیا اسم یک گیاه تزئینی است.

موفقیت مهم

پولِ کیفی را که آنلاین خریده بودم و از آن خوشم نیامده بود و پس فرستاده بودم را پس گرفتم.این برای من موفقیت بزرگی است.در واقع اولین موفقیتم در این زمینه است.البته که بارها از خریدم ناراضی بوده ام و خوشم نیامده است، اما هیچوقت اقدامی برای پس دادنشان نکرده ام.شاید چون فکر کرده ام ارزش وقت گذاشتن و سر و کله زدن با فروشنده را ندارد که گاهی واقعا ندارد.اما،دلیل اصلی همان ترس از برخورد نامناسب فروشندگان و قبول شکست قبل از تلاش بوده است.یعنی مطمئن بودم فقط وقتم را تلف می کنم و جنس را پس نمی گیرند.چند روز پیش هم که برای آن انلاین شاپینگ نوشتم که کیف را نپسندیده ام،فقط می خواستم اعتراض کنم و امیدی یه پس فرستادن کیف نداشتم.وسط های چت هم چند بار به خودم گفتم :

- ارزش نداره.بیخیال!

اما، اعتراض،اول تبدیل شد به درخواست برگشت پول و کمی بعد واقعا پول دیگر اهمیت نداشت. داشتم خودم را امتحان می کردم ببینم از عهده چنین کاری برمی آیم یا نه؟یک ساعت و نیم وقتم تلف شد.اما،بله از عهده اش برامدم و از ان روز بارها به خودم تبریک گفته ام و می دانم تبریک گفتن هم دارد.حق خودم را پس گرفته ام.درست است در مقیاس کوچک و شاید کم ارزش.اما،حق،حق است و هر تلاشی برای گرفتن هر حقی ارزشمند است و مستحق جشن گرفتن.

◇ شاید دلیل موفقیتم این بود که بصورت کتبی داشتم دعوا می کردم.بعید می دانم بصورت شفاهی هم موفق شوم.اما،اگر موردی پیش آمد حتما سعی ام را می کنم.

◇ فیلم: عمو نظر: خوشم نیامد.بازیگرها همه ش پشت میز بودند و غذا تناول می فرمودند.

عصای عقل

اول فکر کردم تعریف از خود می شود که بنویسم هیچ کسی را ندیده ام که در سرعت ِتبدیل تصمیم به عمل مثل من باشد.اما،با سی ثانیه فکر کردن یاد همه خرابکاری هایی افتادم که اگر کمی فکر می کردم،هیچوقت اتفاق نمی افتادند و به این نتیجه رسیدم که چون این خصوصیت نمی تواند مایه مباهات باشد، در نتیجه تعریف از خود به حساب نخواهد آمد.بنابراین آن را نوشتم.با همه این ها این خصوصیت خودم را خیلی دوست دارم و با وجود همه اتفاقات ناخوشایندی که دلیلش همین خصوصیت بوده است،همچنان دلم می خواهد سریع تصمیم بگیرم و سریع عمل کنم و بگذارید اعتراف کنم رو اعصاب ترین ادم ها از نظر من آنهایی هستند که تصمیمی را که می شود در طرفه العینی گرفت،هزار سال نوری کش می دهند و کش می دهند و آخر سر بدون گرفتن هیچ تصمیمی به زندگیشان ادامه می دهند.حالا چرا این ها را نوشتم؟ چون امروز یاد گرفتم که برای گرفتن تصمیم درست باید کمی تامل کرد تا عقل عصایش را پیدا کند و تق تق کنان برسد.چون، در غیاب عقل،احساس چنان گرد و خاکی به پا می کند که چشم،چشم را نمی بیند و در اولین فرصت تصمیمی را می گیرد که در بیشتر مواقع اشتباه است.با همه این تفاسیر و با وجودی که سریع تصمیم گرفتن نه تنها تعریف از خود نیست،بلکه به نوعی ضایع کردن خود می باشد. من همچنان تصمیم گیری سرعتی را ترجیح می دهم. زیرا فکر می کنم در تصمیم گیری سرعتی خوشی توام با ترس قشنگی وجود دارد که به نظر نمی رسد در تصمیم گیری عاقلانه وجود داسته باشد.می گویم به نظر نمی رسد،زیرا تا یادم است هیچ تصمیمی را بر اساس عقل نگرفته ام و تماما در خدمت احساساتم بوده ام که قبلا هم گفتم باعث افتخار نیست.اما،من اینطوری دوست دارم.( البته انجام کاری صرفا برای اینکه "من اینجوری دوس دارم" بسیار کودکانه و نابالغانه است و نشانه عدم رشد روانی گوینده می باشد.اما، وجدانا تصمیم گرفتن سریع چیزی شبیه قمار است و به راحتی نمی شود‌ یک قمار باز را راضی کرد که دست از قمار بکشد.)

◇ رایحه GARDENIA عطر zara دقیقا همان بویی است که هر جا می شنیدم دلم می خواست بروم و بپرسم اسم این عطر چیست؟ بوی خاص فوق العاده ای دارد آنقدر که دلم میخواهد تا آخر عمر از همین عطر و رایحه استفاده کنم.

◇ فیلم: چهار ماه و سه هفته و دو روز: عالی بود.( رومانیایی بود و به آب می گفتند آپ)

به همین سادگی

در یادگیری زمان های حال کامل و حال کامل استمرای در زبان انگلیسی همیشه لنگ می زدم.تا اینکه یک ویدیو از یک دخنر بچه ژاپنی دیدم که داشت طناب می زد و در حین طناب زدن گفت:

I have been jumping=Present perfect continuous

حال کامل استمراری= کاری که مدتی است در حال انجام است.

کمی بعد هم روی یک صندلی نشست و گفت:

I have jumped=present perfect

حال کامل: کاری که در گذشته انجام شده است و زمان انجام دادن کار مهم نیست.چیزی که مهم است اثر انجام کار است که هنوز ادامه دارد(خستگی هنوز وجود دارد)

◇ باورم نمی شود به این سادگی یکی از چالش های یادگیری زبان انگلیسی ام رفع شده است

◇ فیلم: راز توی چشم هایشان: خوب بود.اما،من یک فیلم با پایان مشابه این فیلم دیده بودم که اسمش یادم نیست اما می دانم جولیا رابرتز در آن بازی می کرد و بنابراین پایان فیلم که همه می گویند شوکه کننده است.من را شوکه نکرد.حالا یا من زیاد فیلم دیده ام یا یکی از دو فیلم از آن دیگری کپی کرده است.حدسم این است که فیلم جولیا رابرتز کپی بوده باشد.

کتری روحی

شف سیروان پیشخدمت اداره،رفته بود از بازار یک کتری بزرگ خریده بود و گذاشته بود روی گاز‌.من گفتم:

- چه کتری خوبی؟ جدیه؟

- همین الان از بازار خریدم.

- مثل اینکه کتری و قوری خیلی گرون شده.درسته؟

- زیاد هم گرون نبود.سیصد تومن خریدم!

- خوب خریدی.مادرم من چند روز پیش رفته بود کتری بخره قیمتا دور و بر سه میلیون و نیم و اینا بوده!

- سه میلیونی هم داشت.اما،من این رو آوردم.این چون روحه ارزون بود.چه فرقی می کنه خانم.قراره آب بجوشونه دیگه!

- دقیقا!

عصر این ماجرا را برای مادرم تعریف کردم و پیشنهاد دادم برود بازار و یک کتری روحی بخرد و خلاص.تاکید هم کردم:

- مگه به کتری قراره چه کار کنه؟ قراره آب بحوشونه دیگه!

شانس آوردم کتری مامان خراب شده است و اب جوش در دسترسش نبود وگرنه نمیشد پیش بینی کرد چه اتفاقی ممکن بود بیفتد!اصلا نمی دانم مادرم چرا انقدر بدش آمد از این پیشنهاد اقتصادی و وقتی هم پرسیدم با یک جواب مبهم،عدم علاقه اش به ادامه دادن این بحث را ابراز کرد:

- کتری روحی جرم میگیره!

البته پاسخ مامان به این کوتاهی نبود و تجربه خودش و چند تا از دوستانش را هم توی چشم من زد!

◇ فیلم: دزدان فروشگاه.نظر: جالب بود.

تجسم

داشتن یک کلبه نزدیک یک برکه در دل یک جنگل در پای یک کوه به اندازه کافی فانتزی طور هست که آدم دیگر جرات نکند اطراف خانه را پر از آهو و اسب و خرگوش و سنجاب تصور کند.اما،من تمی ترسم.این خیال را تجسم می کنم.

◇ فیلم: زنان کوچک.نظر: با این کارتون این فیلم را با همین اسم دیده بودم.اما، بد نبود.

شو آف های شوکه کننده

خانم یکی از همکاران جوان برای صبجانه امروز ما یعنی کل همکاران شوهرش از جمله من ،کشک و بادمجان فرستاده بود که خوب حسابی عجیب و غریب بود.چرا،خانم یک همکار باید برای همکاران شوهرش صبحانه بفرستد؟

عرض شود که کشک و بادمجان داخل یک قابلمه مسی درست شده بود با تزیینات فراوان روی سطح غذا و به همراه ظرفهای مسی کوچک برای سرو غذ و سبزی پاک شده و تربچه های برش هنری داده شده.اما،چرا؟ دلیل این کار چه بود؟

جواب:

- بخاطر تولد خسرو!

خسرو کیست؟امیدوارم خسرو پرویز نوه انوشیروان دادگر پادشاه معروف ساسانی به ذهن کسی نرسیده باشد.خسرو اسم همکار درب و داغان،خودشیفته و بسیار پرروی ما و شوهر آن خانم شیرین عقل و بی فکر است که یک تنه مرزهای شوآف و خودشیرینی را جابجا کرد و همه ما را مات و متحیر و متعجب!

◇ فیلم: بینوایان (2019).نظر: خیلی خوب بود.( پایان باز)

کفش های حسود

یک جفت کفش کوهنوردی دارم که چندین سال است همراه با هم به فتح قله ها می رویم.اما،امروز در حال چیدن زرشک،زیره کفش در آمد و مجبور شدم،با کفشی بدون زیره برگردم که باید بگویم حتی بدون زیره هم عالی کار می کرد و می توانم عنوان بهترین کفشی که تا حالا داشته ام را به این جفت کفش بدهم و متاسفم که مطمئن نیستم کفش های کوهنوردی جدیدی که چند هفته پیش با سارا خریدیم و بخاطرش به بی پولی حاد دچار شدیم،به خوبی این کفش ها باشند،حالا، این شک به کنار، آیا کفش و لباس هم از همدیگر خبر دارند که به محض خرید یک کفش یا لباس جدید، قدیمی ها در اولین فرصت خودشان را از کار می اندازند؟شاید به هم حسادت می کنند اصلا!

◇ برای استوری یکی از برادران مخلص،اشتباهی یک استیکر 100%فرستادم.که با شناختی که از من دارد قطعا آن را به فحش ترجمه خواهد کرد و در نتیجه اگر فردا اینجا چیزی ننوشتم به این معنی است که چوب کرده اند در آستینم.

◇این نقاشی که پرتره خانواده سلطنتی را می کشد،دارد مسخره شان می کند؟

من شامپانزه نیستم

به نظر میرسه این عبارت" نظر دیگران برام مهم نیست" از نظر علمی کاملا رد شده.نظر آدم ها دیگه برای ما مهمه و در این خصوص پژوهشی انجام شده که از بچه های آدمیزاد و شامپانزده می خوان مثلا فقط دو تا شکلات از یه ظرفی بردارن و رفتار بچه انسان و ادمیزاد رو وقتی توی جمع هستند و وقتی تنها هستند فیلمبرداری می کنن.نتیجه:

- بچه انسان توی جمع رعایت می کنه زیرا نظر دیگران براش،مهمه.اما،شامپانزه چه شامپانزه های دیگه دورش باشن و چه نباشن اگر شکلات دم دستش باشه،تهش رو درمیاره!

در نتیجه امروز که از رفتار اون طلافروش پدرسوخته و سبزی فروش گدا،ناراحت شدم.بجای اینکه هی به خودم بگم:

- اهمیت نده.اینا که مهم نیستن!

گفتم:

- حق داری اهمیت بدی و ناراحت بشی.ناسلامتی تو انسانی نه شامپانزه!

ماجرا:

رفته بودم واسه سارا سکه پارسیان بخرم و توی مغازه یک زتجیر سفید کوتاه نازک ایتالیایی چشمم رو گرفت.خواستم که برام وزن کنن،اصلا اهمیت ندادن و گفتن:

- چهار گرمی هستش.میشه تقریبا پونزده تومن!

- کمی نازکتر ندارین؟

- ببین دیگه از این نازکتر پیدا نمیشه!

زنجیر نو به نطر نمی اومد.با احتیاط گفتم:

- یه جوری کارکرده به نظر میاد!

- نخیر کاملا نو و دست اوله.شما برو مغازه های طلای دست دوم فروشی دنبال چیزی که میخوای بگرد!

◇ اون لحظه واقعا از اون جواب و طرز حرف زدنش ناراحت شدم.اما،الان احساس می کنم از اینکه دستش رو خونده بودم،عصبانی شده بود.اون زنجیر دست دوم بود.مطمئنم!

ماجرای بعدی:

رفته بودم نخود فرنگی بخرم که به سلامتی شده کیلویی هفتاد و پنج تومن.هفته قبل شصت بود و هفته قبل تر پنحاه تومن.به هر حال یک و نیم کیلو خریدم و قبل از اینکه کیسه خریدم رو بگیرم،دستم به باقالاهای تازه خرد شده خورد و فکر کنم در مجموع نصف یک دانه باقالا ریخت روی زمین.من معذرت خواهی کردم و اون گدا سرش رو به حالتی برام تکون داد که ترجمه ش میشد" خاک برسرت بیشعور" .حرفی نزدم و کیسه خریدم رو گرفتم و عدل گذاشتم رو همون باقالاها که البته این بار هیچی نریخت روی زمین و این بار گدا زد توی سرش و گفت:

" خانم صدقه سرت مواظب باش.اگر هر مشتری دو تا بریزه رو زمین خودت حساب کن ببین تا غروب چه ضرری به من زده میشه!

حرفش منطقی بود و چون خرید من صد و شصت و دو تومن شد،گفتم:

- حق دارید.من به شما ضرر زدم.صد و هفتاد کارت بکشید!

کفری شد و حرفی نزد.بعد یک خانم پیر که کنار من بود و شاهد ماجرا با تایید پرداخت جربمه توسط من حرف من رو برای گدا تکرار کرد و فتیله شروع یک جنگ تن به تن رو روشن کرد.ماجرا رو کش ندادم و در رفتم!

اما خوب از این رفتار ناراحت شدم که با یادآوری "من شامپانزده نیستم" به خودم حق دادم ناراحت باشم.

بعد فک کن چی؟ وسط اون آتیشی که روشن شده بود یک خانم با پوشش کاملا معمولی اومد و از من خواهش کرد یک کیلو لوبیا سبز براش بخرم.اعصابم خیلی خرد بود و آنچنان نگاش کردم که در رفت و الان بخاطر اون نگاه بیشتر از اون دو مورد بالا ناراحتم و تکرار "من شامپانزده نیستم" هم کاری از پیش نمی بره.

◇ اون پژوهش واقعا انجام شده.اما،جزئیاتش دقیق یادم نیست.امیدوارم یک بار با جزئیات بنویسمش.ولی نتیجه همون بود که انسان به نظر انسان های دیگر اهمیت می دهد.اما،شامپانزه ها هیچ اهمیتی به نظر شامپانزه های دیگر نمی دهند.

◇ فیلم،: مثلث غم.نظر: کسل کننده(ماحرای فیلم شببه ماحرای کتاب و فیلم خرمگس بود و خیلی تکراری)

برف بهاری

به لطف این تعطیلی و با وجود شرشر باران فرصت را غنیمت دانستم و رفتم آرایشگاه.به محض ورود، مکالمه خانم آرایشگر را شنیدم با یک مشتری که طبق معمول در مورد زیبایی بود.خانم ارایشگر داشت از عمل کردن بینی به عنوان یک عمل زیبایی واجب برای تمام انسان ها دفاع می کرد و دلیلش هم این بود که:

- توی اعضای بدن فقط گوش و بینی هستند که تا آخر عمر به رشد خودشون ادامه می دن و خوب آدم مجبور در یه مقطعی جلوی رشد این وامونده رو بگیره!

از آرایشگاه که برگشتم به مادرم گفتم:

- بارون خیلی شدید بود!

- تازه این خوبه.دیروز کم مونده بود برف بیاد!

بعد خاطرانش را در مورد سیل هایی که در تابستان آمده بود برایم تعریف کرد.که اولی انقدر آب بالا آمده بود که همه مردم وحشت کرده بودند و دومی در تابستان برف آمده بود و گرگ ها کپه های کاه( یا گندم) را با گوسفند اشتباه گرفته بودند.بعد از تمام شدن خاطراتش گفت:

- فقط همین دو تا سیل رو به چشم دیدم!

- احتمالا امسال سومی رو هم می بینی!

و اشاره مستترم به جمع کردن بخاری ها بود در اوایل ازدیبهشت توسط خودشان و سرد بودن خانه و اعتراض کل خانواده که مامان به روی خودشان نیاوردند و اصلا انگار نه انگار!

عکسی دیدم که در تهران برف امده و کوهها را سفید پوش کرده است.که باعث خوشحالی است و مبارک است و البته کمی هم عجیب.اما عجیب تر از اتفاقات این چند روز نیست.

◇فیلم: run نظر: بد نبود.اما،در ژانر وحشت بود.من واقعا نمی خواهم فیلم در این ژانر ببینم.اما،مثل اینکه تمام فیلم ها یک تم وحشت دارند.البته روانشناسی هم بود و اشاراتی به مثلت کاپمن داشت.سکانس اخرش متفاوت بود.( نسبت به ابیگل این فیلم رمانس به حساب می آید)

◇ فیلم اتاق آموزگاران را به سارا معرفی کرده بودم که انگار اصلا خوشش نیامده بود‌.چون وقتی نطرش را در مورد فیلم پرسیدم.گفت:

- آخرش چی شد؟

بعد هم ادامه داد:

- چند تا از سکانس هاش خوب بود‌!

منظورم این است که سلیقه ها مخصوصا در مورد فیلم بسیار متفاوت است و من متاسفم که تعدادی از دوستان از فیلم هایی که من تمجیدشان کرده ام،خوششان نیامده است.به نظرم سایت های معرفی فیلم انتخاب های بهتری هستند برای مراجعه.

◇ من از فیلمیو اشتراک خریده ام.

◇ برف بهاری اسم یک کتاب ژاپنی است که در نوجوانی خوانده ام.

◇ چرا کتاب اولیس جیمز حویس نایابه؟واقعا چرا؟

خانم رنگین کمان

شناختن گیاه های خوراکی،لذت طببعت گردی را ده برابر می کند.خود من حدود ده گیاه را می شناسم از جمله پونه،کنگر،ریواس،گل گاو زبان،شنگ،زرشک که البته درخچه است و یک گیاه که اسمش را نمی دانم اما شببه نخودفرنگی است با غلاف خیلی کوچکتر و نازکتر که دانه داخلش هم خیلی به نخود فرنگی شببه است اما بسیار خوشمزه تر است و در فصل اردیبهشت تا اواخر خرداد می روید.

هدف اصلی طببعت گردی امروز من و سارا،پیدا کردن آن گیاه بود.البته بیشتر هدف سارا بود تا من.من خیلی هلاک این گیاه نیستم و حتی مهارتم در پیدا کردنشان به خوبی مهارت سارا نیست.وجدانا سارا تا چشم می چرخاند تمام بوته های مورد نظر را پیدا می کند و می چیند و جمع می کند.اما،من به محض چیدن،نوش جانشان می کنم.

کجا رفته بودیم؟ هفت آسیاب آبیدر.کی؟ عصر ساعت پنج و نیم.هوا؟ نیمه بارانی و رنگین کمانی.فضا؟ پر از بوی گل های زرد که هوش از سر می پراند.دیگر چه؟ کوهها: همه سبز.گیاهان: قد کشیده،گل ها: رنگارنگ و معطر.مسیر: رویایی همراه با شنیدن صدای آب.چه کار کردیم؟ کمی راه رفتیم و گیاه چیدیم تا اینکه آسمان پر از ابر سیاه شد.

نم بارانی زد و ناچار برگشتیم و یک گوشه نشستیم تا از طبیعت لذت ببریم.یهو سارا سخاوتمندانه نایلون پر از گیاهان کوهی را رو کرد و اصلا به روی من نیاورد که حتی یک دانه گیاه هم جمع نکرده ام.داشتیم حرف می زدیم که صدای رعد و برق انگار که زنگ در آسمان باشد، به گوشمان رسید و کمی بعد خانم رنگین کمان قدم زنجه زنان وارد آسمان شدند.

◇ کلی عکس رنگین کمانی گرفتیم.

◇ فیلم: ابیگل.نظر: خیلی وحشتناک و مزخرف و بی معنی