ترکیب شانس و تمرکز
یکی از کارهایی که من حتی در بیست سالگی از عهده آن برنمی آمدم،سوزن نخ کردن.با اینکه در آن سن چشمان تیزی داشتم،اما هرگز موفق به عبور نخ از سوزن نمی شدم و چیزی که باعث تعحب عظیم در من شده است این است که در این سن و با وجود کم سو شدن شدید چشمانم به حدی که دیگر چهره ه را هم از دور تشخیص نمی دهم،با این وجود توانایی سوزن نخ کردن در من فعال شده است و در اولین تلاش موفق به عبور نخ از سوزن می شوم و اگر احیانا اولین تلاش با شکست مواجه شود،تلاش سوم دیگر رد خور ندارد و من موفق شده ام.اما،خوب این کار قطعا ربطی به چشم ندارد.زیرا این چشمان همان چشمانی هستند که چند روز پیش چهره زن پسرعمویم را از فاصله ده متری تشخیص نداد و طرف فکر کرد دارم خودم را به کوچه علی چپ می زنم که سلام نکنم و بنابراین خودش پیش دستی کرد و من تازه فهمیدم که به سلامتی سوی چشمانم چندین پله دیگر سقوط کرده است و باید حتما بروم پیش چشم پزشک تا من را مبدل به یک عینکی علیه السلام کند.اما،اچون از عینک خوشم نمی آید ذهنم بلافاصله بهانه آورو که:
- ببین چشای تو مشکلی نداره.اون خیلی سیاهه!
البته که رنگ پوست همسر پسر عمویم تا حد زیادی تیره هست.اما،این دلیل نمی شود مغز نازنینم.به گمانم باید واقعیت را بپذیری و با عینک کنار بیایی!
اهان نوشتم که موفقت در این حرکت ربطی به سوی چشمانم ندارد.پس به چه چیزی ربط دارد؟ به نظرم ترکیبی از شانس و تمزکز باعث رد شدن سوزن از نخ می شود.یعنی اینطوری نیست که شانسکی نخ از سوزن ربط شود.بلکه اینطوری است که من اول سوزن را کمی دورتر از چشمانم می گیرم.یعد نخ را در راستای سوزن قرار می دهم و در این جا با تکیه بر شانس وارد عمل می شوم و همانطور که نوشتم درصد موفقیت این حرکت خودم را هم شگفت زده کرده است.نتیجه؟بهتر است من در زندگی بیشتر بر شانس و بخت و اقبالم تکیه کنم تا عقل و شعور و خردم.البته اگر بهره ای از این سه تای آخر برده باشم.
فیلم: فابمن ها نظر: خوب بود
حرفهايم را نمى زنم،مى نويسم.